موزه اي پر از عشق افسانه...

شنبه نهم ارديبهشت ماه 1396موزه اي پر از عشق افسانه...

به نازكي يك خاطره غمگين مي ماند. باران سال تا سال جز در آسمان چشم ها نمي باريد. آسمان از بوي باروت و گوگرد پر بود. آمده بودند تا فردا را شكل دهند. تاسيسات نفتي دارخوين، نفت مسجدسليمان را مي گرفت و به پس از تصفيه به آبادان مي فرستاد. اما حالا كه بوي خون و گوگرد همه جا را گرفته بود ديگر تاسيسات به درد اين حرف ها نمي خورد.

ايستگاه آخر بود، پر از خاطره آدم هايي كه دل هاي پروانه اي شان از عشق پر بود و هر لحظه اشان بوي شكلاتي وصل مي داد. عشق هاي كوچك زميني شان را در بقچه هايي اندازه كف دست هاي شان گرفته بودند و براي عشقي بزرگتر تا انتهاي مردي و مردانگي رفتند. خاطره هاي شان حالا مانند حبابي كه از نوك زدن يك ماهي به آب شكل گرفته باشد نازك و پر از بوي باران است. خاطره هايي از جنس عشق؛ صورتي و شكلاتي!

من مرغ نيم بسمل عشق توام

فرياد اگر مي كشم به عشق تو مي كشم...

بوي وانيل مي دهد شهادت انگار كه وقتي از انتهاي غروب مي آيد در آسمان به رنگ سرخ دعوتنامه اي صادر مي شود براي مجلس عشاق.

حالا بر ديوارهاي اين تاسيسات آنجا كه عاشقانه ترين داستان زمين نوشته شد، روي ديوارهاي شب آخر، شب اتراق پيش از عمليات مي توان هنوز داستاني از عشق و دلداگي را خواند:

داريوش نوشته است؛

چقدر دلم براي افسانه تنگ شده است. وقتي برگشتم ـ اگر برگشتم‌ـ مادر را مي فرستم خواستگاري.

داريوش هرگز برنگشت. شايد افسانه هرگز نفهميده باشد كه چه عاشقانه نازكي از جنس فرشته ها به قامت معصوميتش دوخته اند اما داريوش عاشقانه ترين شعر حياتش را براي او سروده است و حالا هم كه نيست بوي خوش جاودانگي به رنگ اقاقيا بر تن دشت جاري است با رايحه پونه و گلهاي كاغذي.

به ياد داريوش، به ياد افسانه كه اگر مي دانست شايد كبوتر دلش تا بي نهايت پر مي كشيد تا داريوش را ببيند، به ياد مردم خوب دارخوين قهرمان، به ياد عاشقانه ترين شب زمين، آن هنگام كه از آسمان به جاي ستاره، كبوتر مي باريد، تاسيسات نفتي دارخوين موزه مي شود و ديوارهايش زير پوششي از عشق حفظ مي شود تا داريوش براي ابد براي افسانه ترانه عاشقي بسرايد...