پاکباختگان پشت ورزشگاه صنعت نفت

يکشنبه سی ام دي ماه 1397پاکباختگان پشت ورزشگاه صنعت نفت

* فرزین سوادکوهی

 هوه... هو... هو... هوه... مشعل­ های پالایشگاه در گرگ و میش صبح شعله می­ کشیدند و همه شهر را روشن می­ کردند. باد بوی نفت می­ داد.

آن روز هم سلیم غبیشاوی با پیراهن سفید یقه­ انگلیسی و یک شلوار نیمدار قهوه­ ای­ رنگ سوار بر دوچرخه 28 هرکولس، مثل هر روز صبح از کوچه­ های پشت ورزشگاه راهش را به سمت آموزشگاه حرفه­ ای صنعت نفت کج کرده بود.

اما آن روز صبح، سلیم نبش کوچه بنفشه با دیدن دخترکی که به سمت مدرسه می­ رفت، قلبش به تپش افتاد. دخترک را می­ شناخت. جمیله دختر شیخ­ عباد با آن موهای یکدست مشکی که از زیر چارقدش بیرون زده بود... چقدر بزرگ شده بود. دختر شیخ ­عباد همان روز سلیم را هوایی کرد. جمیله با دیدن سلیم لبخندی شرم ­آگین زد و راهش را ادامه داد. سلیم آن روز احساس کرد قلبش را نبش کوچه بنفشه جا گذاشته. گردی و سفیدی صورت جمیله با آن ابروهای پیوسته کار خود را کرده بود.

حصیبه ­خانم مادر جمیله، سمت بهمنشیر، درست پشت خانه­ های انگلیسی محله بریم آبادان مختصر باغچه اي داشت که در آن سبزی می ­کاشت و همان جاها بود که سلیم جمیله را دیده بود.

سلیم رکاب­ زنان گذشت و از در آموزشگاه وارد شد. دوچرخه­ اش را کنار حیاط گذاشت، به سرعت خودش را به قفسه دیواری انگلیسی رساند و سریع لباس کارش را پوشید.

چند تا از بچه­ ها کنار میز شماره سه کارگاه مکانیک ایستاده بودند تا جوادآقا روشنی از راه برسد و درس و کار روز شروع شود. غلامعباس و بشیر حافظی و رفیق همیشگی­ اش قنبر سوادکوهی هم آماده بودند. بشیر حافظی با دیدن سلیم ابروها را درهم برد و سقلمه ­ای محکم به پشت قنبر زد و گفت: «وولک کجایی؟ این مازنی قلچماق از پشت کوه­ های شمال اومده و تو بچه­ عرب آبودانی هنوز خوابی؟ بجنب دیر شد... فیدوس پالایژگا بوق دومشم زده کوکا! نکنه این وقت صبح هم از دم سینما رکس می ­گذری که عکس همفری بوگارتو ببینی؟ صبح و عصر توی جمشیدآباد و بریم و بوارده و سیک لین ول می­ گردی که چه. آرتیزین اسکول میای یا خونه کوکات؟»

آموزشگاه فني آبادان

قنبر با گوش ­های بزرگش و سری که تکان می ­داد و انگار برای کار عجله داشت، مثل همیشه می­ خندید و می­ گفت: «آقا زود... آقا زود...» قنبر سوادکوهی عادت داشت هر چیز را دوبار بگوید. بشیر حافطی هم مسخره­ اش می ­کرد.

جوادآقا روشنی سوهان به­ دست یک تکه آهن ناودانی بست به گیره شماره 39 و شروع کرد به سوهان زدن و گفت: «سوهانتونو درست دست­تون بگیرین و دقیق از رو کار بار بردارین... اینجوری... فهمیدین؟... دو ساعت دیگه میام کولیس گونیا میارم کاراتونو اندازه می ­زنم. کج و کوله کار نکنین که فردا سر فلنج و لین عین ماست کیسه ­ای عرق از هفت بندتون راه بیافته. نیام ببینم قطعه رو خراب کردین. خراب کنین سروکارتون با مستر جیمزه... مستر جیمز با کسی شوخی نداره ­ها.»

مستر جیمز اسمی بود که بچه­ ها روی مهندس رکنی که رییس سخت­گیر کارگاه بود گذاشته بودند.

***

چند روز بعد جمیله را برای سلیم شیرینی خوردند تا بعد که دو تا بچه کمی از آب و گل درآمدند، به خانه بخت بروند. حصیبه­ خانم مدام می­ گفت: «خوبیت نداره دختر و پسر رو معطل نگه دارین.» شیخ­ عباد مثل همیشه اخم­ هایش را درهم می­ کرد. سلیم اما همچنان واله و شیدای جمیله بود. هر روز صبح بنا به عادت، همزمان با صدای فیدوس پالایشگاه با دوچرخه هرکولسش درست سرکوچه بنفشه یک نگاه به مشعل­ های پالایشگاه می­ انداخت... هوه... هو... هو... هوه... صدای همیشگی آتش... بعد کمی معطل می­ کرد تا جمیله از راه برسد. جمیله با همان لبخند شرمگینانه یک دسته ریحان و ترتیزک و شاهی تمیز به دست سلیم می­ داد و می­ گفت: «سر ناهار با رفقات بخور.» بعد سریع دور می­ شد. سلیم رفتنش را نگاه می­ کرد و سبزی­ های تازه را بو می­ کشید.

***

12 سال بعد یک روز که شهر از بوی باروت و دود انفجار آکنده بود، وقتی از غلامعباس شنید سمت بهمنشیر را با موشک و کاتیوشا زده ­اند با اضطراب و نگرانی به سمت خانه راه افتاد. فاصله پالایشگاه تا دم در کارگاه قدیمی آرتیزین­ اسکول انگار یک عمر بود. آن روزها جنگ، از آموزشگاه افزارمندی روبروی ورزشگاه چیزی باقی نگذاشته بود و آرتیزین ­اسکول مثل جگر زلیخا از زخم ترکش ­ها تکه و پاره شده بود. قمری­ ها و کبوترها و سگ و گربه ­ها هم از ترس، به پس و پشت دستگاه تراش ­ها و خرک­ های کارگاه بزرگ پناه برده بودند. اسکول باس زردرنگ هم با لاستیک­ ها و تن و بدن مچاله و سوراخ شده انگار یک عمر بود که آرمیده بود...

سلیم به سرعت از وانت پالایشگاه پیاده شد. یکی از همسایه ­ها نگذاشت سلیم به سمت خانه برود. خاک و دود و گریه مردم که آجرهای قرمز خانه­ های ویران­ شده را کنار می­ زدند همه جا را پر کرده بود. یکی از همسایه ­ها گفت: «تلمبه­ خونه دارخوین رو هم زدن و گویا دوتا از بچه ­های نفتی هم شهید شدن.» سلیم می­ دانست که بشیر حافظی و قنبر سوادکوهی همیشه خندان با بچه ­های ستاد چمران در دارخوین هستند.

سلیم هر جور بود خود را به خانه رساند و از میان آوار به سمت مطبخ رفت... سقف فرو ریخته بود و دست سفید جمیله از زیر آوار بیرون مانده بود... جمیله... جمیله... سلیم دستانش را روی سرش گرفت و همان جا روی خاک­ ها نشست.

***

یک روز صبح که سلیم عصا به دست به کارگاه قدیمی که حالا موزه کارآموزان صنعت نفت نام گرفته بود وارد شد، غلامعباس پیرمرد را دید که در کنار نگهبان دم در ایستاده بود. غلامعباس سرفه خشکی کرد و گفت: «هاه عامو سلیم؟ سلام. حالت خوبه؟ یاد قدیم افتادی کوکا؟ من و تونه چه به این روز و روزگار... مو باید بریم رو نیمکتای لب اروند بشینیم ماستمونه بخوریم وولک...» و هر دو همدیگر را بغل کردند و خندیدند...

زیر پلک­ های غلامعباس نمناک شده بود. به چشم ­های سلیم نگاه کرد و گفت: «هنوزم که همون اودکلن پاکورابانو می­ زنی که جمیله­ بانو دوست داشت؟ هنوزم دوست داری باهاش بری کوفی­شه؟»

بعد دو نفری به سمت موزه راه افتادند. با دیدن میزها و دستگاه ­ها که این ­بار برای موزه نونوار شده بودند لبخند تلخی به لب آوردند و کمی جلوتر به سمت اتاق ­های روبه­ رو رفتند. عکس­ ها، نقشه­ ها، وسایل و تجهیزات همه و همه انگار بایگانی خاطراتی شده بودند که یک عمر روی سینه سلیم تلنبار شده بود. سمت چپ اتاق دوم دو عکس شهید نفتی گذاشته بودند. بشیر حافظی و قنبر سوادکوهی همیشه خندان... انگار هنوز صدای قنبر می­ آمد که با آن لهجه مازنی هر چیز را دو بار می­ گفت: «آقا زود... آقا زود...»

***

دم غروب سلیم نفس ­زنان و آرام آرام از آرتیزین اسکول بیرون زد و حاشیه پیاده­ روی پشت ورزشگاه را تا نبش کوچه بنفشه پیاده آمد. آنجا دیگر نفسش گرفت. روی پله مغازه­ای نشست و به روبه رو خیره شد. آن­ طرف خیابان یک کافی­ شاپ بود که در آن دخترها و پسرهای جوان سرشان به قهوه و چای و قلیان گرم بود. هر بار که در کافی­ شاپ باز می ­شد، صدای شلیک خنده به بیرون درز می­ کرد. همراه با آهنگ لوسی که می­ خواند: «خیره بشم با شوق... به گل رو موهاتو... یهو بگی قهوه با من شکلاتشم با تو.»

سلیم غمگین و دلتنگ دستان فرتوت و لاغرش را روی عصایش گذاشت و سرش را به دست­ ها تکیه داد و چشمانش را بست. آرام آرام بوی ریحان و ترتیزک و شاهی در مشامش پیچید. انگار از ته یک دالان دراز و خنک صدایی می­ آمد: «سر ناهار با رفقات بخور...» بعد کم ­کم خوابش برد. خوابی عمیق که فیدوس پالایشگاه هم بیدارش نمی ­کرد. چند دقیقه بعد جوانکی که از پله­ های مغازه بالا می­ آمد یکی دوبار روی شانه پیرمرد زد و با لهجه غلیط آبادانی گفت: «هوی عامو جان پاشو. مغازه است ها... اینجا نخواب... عامو با تونوم...» سلیم غبیشاوی اما به خوابی عمیق فرو رفت و دیگر هرگز بیدار نشد.»

دالان دراز پر بود از صدای سوهان و موتور و چکش و دستگاه تراش آرتیزین اسکول و سر و صدای بشیر حافظی و خنده­ های سرخوشانه قنبر سوادکوهی و مملو از بوی سبزی تازه و لبخند شرم­ آگین دخترک دبیرستانی... باد بوی نفت می­ داد... و مشعل­ های پالایشگاه همچنان شعله می ­کشیدند... هوه... هو... هو... هوه...