شكم گرسنه و آب يخ؟!

سه شنبه بیست و نهم تير ماه 1395شكم گرسنه و آب يخ؟!

زندگي در دوران بازنشستگي و اشتغال هميشه تفاوت هايي با هم داشته و دارد، اما واقعيت اين است كه شرايط زندگي بازنشستگان صنعت نفت در سال هاي دور، در مقايسه با امروز، تفاوت زيادي با دوران اشتغال آنها داشت.  

براي مثال از دست دادن خانه هاي سازماني، احيانا آب و برق مجاني، كاهش دريافتي ماهانه و دسترسي كمتر به امكانات، در كنار از دست دادن ميز، موقعيت اداري، كاري و ... همراه با افزايش توقعات افراد خانواده، بيماري هاي ناشي از كهولت سن و .. موجب رنجش و آزردگي آنها مي شد و اين خود بر افسردگي و نوميدي شان مي افزود.

در جنوب آمار زيادي وجود داشت از بازنشستگاني كه چه كارمند و چه كارگر، 6 ماه و يا يك سال پس از بازنشستگي دارفاني را وداع گفته و حتي افرادي بودند كه در طول مرخصي 15 روزه قبل از بازنشستگي، سكته يا فوت كرده بودند. اين مسئله بويژه در رده هاي كارگري و كساني كه پس از بازنشستگي از خانه و سرپناه مطمئني برخوردار نبودند، بيشتر به چشم مي خورد.

البته اين سخن بدين معني نيست كه بازنشستگان امروز مشكلي ندارند، اما در طول زمان و اصلاح برخي امور، از قبيل تقويت و گسترش خدمات درماني، افزايش خدمات صندوق هاي رفاه بازنشستگي، پرداخت مبلغي به عنوان پاداش پيشينه و توسعه امور ورزش و .. در كنار افزايش دانش و آگاهي نسبت به زندگي در دوران سالمندي، همگي به ارتقاي كيفيت زندگي كاركنان پس از بازنشستگي كمك شاياني كرده است.

در گذشته عده زيادي از بازنشستگان اين تصور را داشتند كه با بازنشستگي دنيا به آخر مي رسد و عده اي نيز آن را باعث سرشكستگي و بي اعتبار شدن مي پنداشتند و لذا ورود به اين دوران را از خانواده، بستگان و دوستان پنهان مي كردند. به عبارتي اين افراد تصور مي كردند كه با بازنشستگي دنيا به آخر رسيده و بايد منتظر مرگ بود.

خاطره اي كه در اينجا نقل مي كنم مربوط به سال 1343 است، يعني زماني كه متصدي بخش رفاه (ولفير) در كارگزيني كارگران مناطق نفتخيز در مسجد سليمان بودم. آن زمان رسم بر اين بود كه وقتي چند نفر بازنشسته مي شدند، جلسه اي با عنوان جلسه توديع در سالن منطقه برگزار مي شد و با اهداي لوح تقدير و يك تخته قاليچه دستباف نجف آباد يا گلدان نقره از صنايع دستي اصفهان از زحمات آنان تقدير به عمل مي آمد.

يك بار كه قرار بود در مراسمي از تعدادي از كارگران بازنسشته تقدير شود، همه مدعوين حضور يافتند جز يك نفر به نام "غلام ..." مشهور به "غلام راننده". (در آن زمان رسم چنين بود كه كارگران را در محل كار اكثرا با اسم كوچك صدا مي كردند). چيزي نمانده بود كه مراسم شروع شود و هيچ خبري از او نبود. من به عنوان مسئول جلسه و براي اطمينان از حضور غلام، "رجب" راننده خودرو كارگزيني را صدا زدم و به او گفتم كه دنبال غلام برود و او را بياورد.

رجب گفت: غلام را كجا پيدا كنم. گفتم دقيقا نمي دانم، اما خانه اش در منطقه نفتون، نزديك تعاوني است. برو آنجا بپرس غلام كجا است.

رجب رفت و يك ساعت بعد با پيراهن پاره و صورت خون آلود برگشت. پرسيدم رجب اين چه وضعي است؟! گفت: در نفتون از كاركنان تعاوني و افراد عبوري آدرس غلام راننده كه تازه بازنشسته شده را مي پرسيدم كه ناگهان غلام از خانه اي بيرون آمد و شروع كرد به بد و بيراه گفتن كه فلان فلان شده آبروي مرا مي بري و داري همه جا جار مي زني كه من بازنشسته شده ام. تا آمدم به خودم بجنبم دعوايمان شده بود و اين وضعي شد كه مي بينيد.

به هر صورت غلام به جلسه نيامد. اما چند روز بعد كه سر و كارش به كارگزيني افتاد، صدايش كردم و گفتم: غلام چرا به جلسه توديع نيامدي و اين چه كاري بود كه با رجب كردي؟

گفت: اين داشت آبروي مرا جلوي در و همسايه مي برد. حتي خانواده ام هم نمي دانستند كه بازنشسته شده ام.

گفتم: حالا كه در جلسه نيامدي، رجب را هم كه دنبالت آمده بود، كتك زدي. لااقل بيا اين گلدان و لوح تقديرت را ببر.

گفت: "گلدان بخورد توي سرتان، شكم گرسنه و آب يخ؟!"

نعمت ا.. امام