كاوش در تاريخ نفت/ كودتاي 28 مرداد از نگاهي ديگر

سه شنبه بیست و ششم مرداد ماه 1395

 

دكتر محمد مصدق
در مورد ملي شدن نفت و ناكامي دولت مصدق بسيار نوشته اند. موارد مشابهي را نيز مي توان در مورد مصلحاني مثل اميركبير در تاريخ نگاري يافت، اما شايد بد نباشد از زاويه اي ديگر هم به اين مسئله نگاهي بياندازيم.

اجازه بدهيد قدری به گذشته برگردیم . زمانی که رضا شاه به اصطلاح غضب می کند و مصدق را به زندان می افکند. علت هرچه باشد، در مقایسه با آنچه می خواهم بگویم، شاید چندان مهم به نظر نرسد.

نکته مهم اینجا است که ولیعهد (یعنی شاه) برخلاف میل و اطلاع پدر، به محل بازداشتِ مصدق رفته و او را با مسولیت خود از زندان آزاد می کند. جدیت، اقتدار و خشونتی که رضاشاه داشت برای همه قابل یادآوری است.

بنابراین سرپیچی ولیعهد از دستور پدر، و اقدام به آزاد سازی مصدق، می تواند نشان از نزدیکی رابطه عاطفی ولیعهد به مصدق باشد. البته بخوبی می دانيم که در آن هنگام نه محمدرضا، شاه بود و نه مصدق، نخست وزیر! فقط قصد دارم نظر خوانندگان را به پایگاه عاطفی موجود میان این دو شخصیت سیاسی جلب کنم.

ده دوازده سال بعد، که رضاشاه به دستور انگلیسی ها  از ایران می رود و ولیعهد، زمام امور را به دست می گیرد، مصدق به دستور شاه جوان به وزارت می رسد.

بی شک اخراج و تحقیر رضاشاه از سوی انگلستان چیزی نیست که از یاد و حافظه ولیعهد، دور مانده باشد! بی هیچ تردیدی خود شاه نیز با ملی شدن نفت موافق بود و عملا هماهنگ با مصدق پیش می رفت.

بعدها طبعا مشاجراتی بین شاه و مصدق پیش آمده بود ولی هیچ یک از این مسایل، مساله اصلی، یعنی ملی شدن نفت را مخدوش نکرده بود. بلکه تمام موضوعات پیرامون روند مذاکرات و چگونگی پیشبرد آنها دور می زد...

اين داستان نيز بارها روايت شده كه يك بار مصدق پس از یک مشاجره طولانی با شاه غش می کند و شاه ظاهرا برایش آب قند درست می کند! روز بعد دوستان مصدق، وی را تحت فشار می گذارند که چرا جدیت به خرج ندادی و با شاه اتمام حجت نکردی و مصدق به آرامی پاسخ می دهد که مگر ندیدید چقدر مشوش شده بود. (نقل به مضمون)

مي خواهيم نتیجه بگیريم که پایگاه عاطفی شاه و مصدق تا آن زمان همچنان به قوت خود پایدار بود... ولی چه شد که این دو باهم بد افتادند و ماجرا نهایتا منجر به کودتا شد؟

ماجرا بسیار ساده است. آنانی که منافع خود را با ملی شدن نفت و استمرار حضور مصدق در خطر می دیدند به شاه چنین القا کردند که مصدق، قصد قبضه کردن تمام امور را دارد وطبعا در چنین شرایطی، شما کاملا به حاشیه رانده خواهید شد و چه بسا او و همدستانش موقعیت شما را تصاحب کنند.

این اتفاق یک قرن و اندی پیش به شکل کاملا مشابه در دوران قاجار اتفاق افتاده بود. امیر کبیر با اجازه ناصرالدین شاه به صدر اعظمی رسید و با توجه به درایت و کفایتی که در اختیار داشت اصلاحات فراوانی در ایرانِ آن زمان  صورت داد.

اطرافیان شاه، بدگویی از امیر کبیر را آغاز کردند. قصد نهایی آنها تخریبِ شخصیت امیرکبیر بود. آنان به عرض شاه رسانده بودند که وی با این کارها محبوبیت خود را در میان مردم افزایش داده و بی تردید می خواهد به اعتبار و مقبولیت شما لطمه وارد سازد! و با این که امیرکبیر، داماد ناصرالدین شاه بود و در به تخت نشاندن او تلاش ها کرده بود، دستور قتل اش صادر می شود.

پایگاه عاطفی امیرکبیر و ناصرالدین شاه بی شباهت به پایگاه عاطفی شاه و مصدق نبود. در واقع تاریخ تکرار شده بود! وقتی امیر کبیر را در کاشان رگ مي زنند، مدت کوتاهی بعد، که مستی از سرِ ناصرالدین شاه می پَرد، بلافاصله گماشته اي به سوی کاشان روانه می سازد... ولی متاسفانه دیگر دیر شده است!

مخالفان و بدخواهان، محمد رضا شاه را به شدت ترسانده بودند. به طوری که قبل از کودتا، آن جمله معروف شاه، همه جا وِرد زبان ها شده بود كه  "با این حساب ما باید چمدان هایم را ببندیم و از اینجا برویم!"

متاسفانه توطئه، بدخواهی و سعایت، ابزار رایجِ سیاستمداران این مرزو بوم است. اگر شاه از مصدق احساس نگرانی نمی کرد، یا اگر مصدق توانایی خنثی سازی سعایتِ بدخواهان را داشت، شاید ماجرا به شکل دیگری ورق می خورد.

آنچه به صراحت قابل برداشت است، این است که ظاهرا صداقت و درستکاری، برای ادامه هر چیز، کافی به نظر نمی رسد. مصدق و امیرکبیر هر دو به این صفات، متصف بودند ولی کاری از پیش نبردند .

این به هیچ رو، به عنوان نقص یا «کاستی» از جانب آنان تلقی نمی شود! توطئه یکی از عناصر همیشه پایدار در سیاست داخلی و خارجی ما بوده است.... این ماجرا در عرصه تاریخ ایران واقعیتی غیر قابل انکار است

مصدق و امیرکبیر و همانند آنها بسیار سعی داشتند که صداقت و حُسن نیت خود را همچون صلیبی سنگین و جانکاه بر دوش خود داشته باشند ولی.... 

* * *

سخن آخر اینکه خویشان و اقوام مصدق پس از مرگ وی حتی اجازه نیافتند که پیکرش را در جایی به خاک بسپارند... آنان ناچار شدند در گوشه ای از حیاط منزل، چاله ای بکنند و پیکر خسته اش را به خاک خشک بسپارند...

احمد کعبی فلاحیه