گفت و گو با فضل ا.. كيان ارثي، پيشكسوت و بازنشسته نفتي

سه شنبه چهارم ارديبهشت ماه 1397گفت و گو با فضل ا.. كيان ارثي، پيشكسوت و بازنشسته نفتي

سرنوشتي كه با نفت پيوند خورد


فضل ا.. كيان ارثي، متولد سال 1300 خورشيدي، پيشكسوت و بازنشسته صنعت نفت، نوه چهارم محمد تقي خان كيان ارثي، از خوانين چالنگ بختياري است؛ قومي كه از همان ابتداي كشف نفت با اين صنعت در ارتباط بوده اند.

بعد از ظهر يك روز بهاري مهمان منزل كيان ارثي، در حواشي زاينده رود اصفهان هستيم. او به همراه همسر و عروس اش به گرمي از ما و همراهان مان در كانون بازنشستگان صنعت نفت اصفهان، استقبال مي كند.

پس از عبور از حياطي بزرگ و باصفا وارد خانه اي قديمي مي شويم كه در آن تصاويري از بزرگان خانواده كيان ارثي بر در و ديوار به چشم مي خورد. در گوشه و كنار وسائلي مثل اتوي زغالي، طاس حمام، بشقاب ها و ظروف مسي قديمي و ... حس و حالي از گذشته را براي مان تداعي مي كند.

كيان ارثي در طبقه بالا كتابخانه اي دارد كه پس از انجام مصاحبه به اتفاق سري به آن مي زنيم و از كتاب هايش ديدن مي كنيم. همسرش مي گويد مدتي است كه بالا آمدن از پله ها برايش سخت شده و حضور شما امروز باعث شد بعد از مدت ها به كتابخانه اش بيايد.

آنچه در پي مي آيد حاصل ديداري با كيان ارثي است كه در 97 سالگي هنوز خاطرات اش را با جزييات و دقتي وصف ناپذير به ياد مي آورد. روايت وي از گذشته به قدري شيرين است كه حيف مان مي آيد با درج سوال ها، گفته هايش را قطع كنيم. از اين رو متن مصاحبه با حذف سوالات از نظرتان مي گذرد.


از فريدن تا آبادان

فضل ا.. كيان ارثي، فرزند تاج محمد، متولد سال 1300 در فريدن اصفهان هستم. البته در شناسنامه ام فقط سال تولد نوشته شده بود، ماه و روز و تاريخ نداست. بعدها كه شناسنامه را عوض كردند، وسطِ سال را انتخاب كردند و بنا براين تاريخ تولدم شد اول مهر 1330.

من در اصفهان درس خواندم و ديپلم ام را در دبيرستان صارميه در سال 1320 گرفتم. ما آخرين دوره اي بوديم كه ديپلم علمي ششم را گرفتيم. درست در همان سال به پنجمي ها هم ديپلم دادند و از آن پس پنجم مي شد ديپلم، ديپلم ادبي، طبيعي و رياضي.

اشياء كيان ارثي

بعد به خدمت نظام رفتم و در ستاد لشگر اصفهان خدمت كردم. بعد از خدمت، مدتي در فريدن، در زمين هاي پدرم مشغول به كار شدم. جنگ جهاني دوم بود و بحران بي كاري. اما تصميم گرفتم براي پيشرفت بيشتر به اصفهان و بعد تهران بيايم.

با معرفي آقاخان بختياري، دوست و رفيق پدرم و رئيس بانك رهني آن زمان (بانك مسكن كنوني) به آقاي آموزگار مديركل كارگزيني بانك ملي، معرفي شدم. آموزگار به من گفت: اگر مي خواهي استخدام شوي، بايد 6 ماه بروي خرمشهر. الان در تهران جا نداريم. بعد شما را برمي گردانيم تهران.

گفتم باشد، مي روم. رفتم به قسمت اداري تا حقوقم را حساب كنند. گفتند آنجا بروي 320 تومان در ماه خواهي گرفت كه حقوق خوبي است.

رفتم خرمشهر و مشغول به كار شدم. بعد از 6 ماه پرسيدم قرار بود من را به تهران بفرستيد؟ گفتند بايد سه سال در خرمشهر بماني. از طرف ديگر در حكمي كه دريافت كردم، حقوقم 270 تومان ذكر شده بود كه اين هم برخلاف قول هايي بود كه داده بودند.

اعتراض كردم، اما فايده اي نداشت. رفتم اتاق معاون بانك، آقاي پيامي و گفتم كه قرار ما 320 تومان بود. گفت هميني كه هست، مي خواهي بخواه، نمي خواهي برو!

تصديق ابتدايي كيان ارثي

من كه در آن مدت دوستاني در شركت نفت آبادان پيدا كرده بودم و احتمال مي دادم بتوانم در آنجا كاري پيدا كنم، به معاون بانك گفتم مي روم.

به حرف آموزگار عمل نكردم، آخر من كره خان بودم!

برگشتم تهران پيش آموزگار. از در كه وارد شدم گفت: خوب حالا ديگر با معاون بانك هم يكي به دو مي كني! گفتم خوب آخر وعده هاي ديگري به من داده بودند.

گفت حالا مي خواهي چكار كني؟ مي خواهي در بانك بماني يا مي خواهي بروي؟ گفتم مي خواهم بروم. گفت: بسيار خوب، اما قبل از رفتن بگذار يك نصيحت به تو بكنم، اگر قبول كردي كه بعدا مي گويي خدا پدرش را بيامرزد، اگر هم قبول نكردي، بعدا مي گويي پدربيامرز به من گفت و قبول نكردم!

گفتم بفرماييد. گفت: الان تو يك عيدي از بانك طلبكاري، سود ويژه را هم كه هر سال بانك به كارمندانش مي دهد، نگرفته اي. با خرج سفرت و ... فكر مي كنم كه يك دو هزار تومني گيرت مي آيد. گفتم: بله همين طور است.

گفت: طرح خيابان جديدي را در تهران به نام خيابان شاه رضا (انقلاب كنوني) دارند مي ريزند. در اين خيابان الان زمين حدودا  10 تومان است. برو با اين پولي كه داري، آنجا پنجاه متر زمين بخر، مي شود 500 هزار تومان، 50 تومان هم خرج كن و يك سبزي فروشي باز كن. بعد از مدتي خواهي گفت، چه خوب گفت فلاني و رحمت بر من مي فرستي!

گواهي كيان ارثي

خوب من بچه خان بودم، به قول خودمان كره خان (مي خندد). اعتبار و آبرويي داشتيم. خانواده ما را همه مي شناختند. خوب به من برمي خورد بروم سبزي فروش شوم. اين بود كه پيشنهادش را رد كردم. خلاصه نوشت تا حساب و كتاب هايم را بكنند و بروم.

گزارش به لندن

خلاصه تعطيلات عيد كه تمام شد، با دو تومني كه از بانك گرفته بودم، يك راست رفتم شركت نفت در آبادان و خودم را به آقاي كازروني، رئيس كل كارگزيني پالايشگاه، معرفي كردم. 21 فروردين 1327 بود.

قرار شد كارگزيني شركت نفت با من مصاحبه كند. آن موقع مدرك ديپلم اهميت داشت و كارمند ايراني باسواد در آبادان خيلي كم بود. اصلا بيشتر بخش هاي اداري شركت نفت يا انگليسي بودند يا هندي. آشنايي به زبان انگليسي هم براي شركت نفت مهم بود. در شركت نفت آن زمان بيشتر مكاتبات به زبان انگليسي بود.

اما من در دبيرستان زبان فرانسه خوانده بوديم. يعني تا قبل از جنگ جهاني و رفتن رضا شاه، در تمام مدارس ايران زبان خارجي زبان فرانسه بود. به جز سه مدرسه كه عبارت بود از كالج اصفهان، كالج اورميه و كالج تهران كه مدير آن مستر جردن بود كه بعدها نام او بر خيابان جردن تهران گذاشته شد.

به هر حال من با همان زبان فرانسه كه بلد بودم و مقداري كلاس هاي شبانه انگليسي كه رفته بودم و مقداري رفت و آمد به آبادان و خرمشهر كه مرا با انگليسي آشنا كرده بود، در امتحانات شركت نفت قبول شدم.

مدارك كيان ارثي

در مرحله اول در قسمت اداره آمار كارگران اداره كارگزيني كارگران پالايشگاه آبادان مشغول به كار شدم. قسمت فني آن داخل پالايشگاه آبادان بود و قسمت اداري در خارج از پالايشگاه و من در قسمت اداري يا به قول آنها "ليبر آفيس" مشغول كار شدم.. بعد از 6 ماه شدم معاون اداره آمار كارگران (ليبر استتيستيك).

مدت يكي دو سال در اداره آمار كار مي كردم. بعد چون از كارم رضايت داشتند رفتم قسمت "من پاور كنترل" (كنترل نيروي انساني) كه رئيس آن يكي انگليسي بود. هنوز در تقسيم بندي انگليسي ها جزو كارمندان سينيور نشده بودم و كارمند جونيور بودم.

اين اداره خارج از شهر آبادان بود. جايي بين آبادان و خرمشهر به نام اميرآباد كه در زمان جنگ جهاني دوم كمپ سربازان انگليسي بود و بعد از رفتن آنها، شركت نفت آن را تصاحب كرده بود.

اداره "من پاور كنترل" نيروي انساني شركت نفت را در سرتاسر ايران زير نظر داشت و همه ماهه براي دفتر شركت در لندن، گزارشي را تهيه مي كرد و مي فرستاد. در واقع همه گزارش ها و اطلاعات نيروي انساني شركت نفت از سراسر ايران در اين اداره جمع آوري مي شد.

گفتند "ميس استيل" كه رفت، تو رئيس مي شوي!

رئيس يكي از بخش ها خانم "ميس استيل" نامي بود كه چند كارمند هندي و ايراني زير دست او بودند. دوره او در حال اتمام بود و من چون در قسمت آمار كارگران كار كرده بودم، قرار شد به جاي او مشغول كار شوم.

كارت شناسايي كيان ارثي

ميس استيل معاوني داشت به نام آقاي پريرا كه هندي بود. قرار شد او كارها را به من ياد بدهد. يك ماهي مشغول به كار شدم، اما ديدم فقط جمع و تفريق ها و رونويسي ها را مي دهند من انجام بدهم. رفتم پيش مستر جان كه رئيس همه اينها بود. گفتم قرار من كارهاي ميس استيل را انجام بدهم. اما الان كه فقط رونويسي مي كنم.

گفت خوب يواش يواش. اول كارها را ياد بگير، بعد كه ميس استيل رفت، كارها را تو انجام بده. خلاصه يك ماه ديگر گذشت و ميس استيل هم رفت. اما كارها را همچنان پريرا انجام مي داد و باز همان بازي را سر ما درآوردند. بعد گفتند الان مي خواهيم جا به جا شويم و اداره از اميرآباد به شهر مي رود. جابجا شديم، اما باز هم خبري نشد.

موضوع اين بود كه آنها نمي خواستند كار دست ما بيفتد، چون اگر ما كارها را ياد مي گرفتيم، ديگر نيازي به حضور انگليسي ها و هندي ها نبود. به هر حال گفتم اگر قرار است اين طور باشد، برمي گردم به همان اداره آمار كه معاون آنجا بودم.

برويد خودتان را به كارگزيني معرفي كنيد!

خلاصه بعد از جر و بحث هايي كه كرديم قرار شد، يك ماه گزارش هايي را كه حدود پانزدهم، شانزدهم هر ماه از نقاط مختلف ايران مي رسد، از مناطق نفتخيز، از مسجد سليمان گرفته تا آبادان و كرمانشاه و ... بدهند به من تا آنها را تنظيم كنم. "جان" به من گفت اين كار خيلي حساس است و نتيجه به لندن گزارش مي شود، اگر نتواني از عهده اين كار بربيايي برايت بد خواهد شد.

نامه هاي كيان ارثي

گفتم، مشكلي نيست، گزارشات را به من بدهيد و دو روز به من فرصت دهيد. من اطلاعات لازم را از آنها مي گيرم و گزارش نهايي را تنظيم مي كنم. مسئوليت كار هم با من، اگر نتوانستم انجام دهم، برمي گردم سر كار خودم.

خلاصه آن ماه گزارش هايي را كه از مناطق و نقاط مختلف ايران مي رسيد، به من دادند، من شبانه روز روي آنها كار كردم و آخر ماه كه شد كارهايم را تمام كردم. در نهايت گزارشي را كه بايد به لندن مي رفت، تنظيم كردم و بردم گذاشتم روي ميز مستر جان.

جان به محض اين كه گزارش را ديد، پريرا را صدا زد كه بيا. گفت اين گزارشاتي است كه كيان ارثي تهيه كرده است. برويد ببينيد اگر اشكالي دارد، بگوييد. پريرا با چند تن از كارمندان هندي و ايراني، چند تايي ريختند روي گزارش كه به زبان انگليسي هم بود.

خلاصه آنها دو روز تمام روي گزارش كار كردند و در نهايت گزارش را به جان برگرداندند. جان پرسيد: گزارش چطور است، ايرادي دارد يا خير؟ گفتند، نه هيچ اشكالي ندارد.

جان گفت: پس برويد خودتان را به كارگزيني معرفي كنيد! چرا كه قرار بود هر كاري را كه انگليسي ها يا هندي ها انجام مي دهند، اگر ايراني ها توانستند انجام دهند، كار را به دست ايراني ها بسپارند.

درگيرو دار ملي شدن

زماني كه من در اداره كنترل نيروي انساني (من پاور كنترل) بودم، نفت هنوز ملي نشده بود، اما ملي شدن نفت بحث روز بود. يك روز جان من را به دفترش خواست و كاري به من داد و گفت اين را ببر، فوري انجام بده و بياور.

كيان ارثي كتابخانه

من پرونده را گرفتم و به اتاقم رفتم و آن را تنظيم كردم و برگشتم تا تحويل بدهم. زماني كه وارد اتاق شدم، جان داشت با تلفن حرف مي زد. نمي دانم چه كسي آن طرف خط بود. ولي ظاهرا با تهران صحبت مي كرد. يك دفعه برگشت و به كسي كه روبرويش نشسته بود، گفت: كار رزم آرا تمام شد!

بعد يك دفعه متوجه حضور من شد، از اين كه فهميد من در جريان خبر قرار گرفته ام، ناراحت شد و با عصبانيت گفت: چرا در نمي زني؟ گفتم شما خودتان گفتيد اين كار فوري است و سريع بياور. ديگر چيزي نگفت.

ما در ليگ استرلينگ هستيم، نه دلار!

مدتي بعد از اداره كنترل نيروي انساني به اداره سوشيال سرويس (خدمات اجتماعي) رفتم و به عنوان مسئول امور ورزش مشغول به كار شدم. در اين زمان دانشكده نفت هم شروع به كار كرده بود. خاطره اي كه از اين دوران دارم اين است كه يك روز مربي ورزش دانشكده نفت آمد و گفت ما 20 عدد توپ بسكتبال مارك ويلسون مي خواهيم.

آن موقع تازه توپ هاي آمريكايي مارك  ويلسون آمده بود و در بازار دانه اي 25 تومان بود. من درخواست 20 تا از اين توپ ها را نوشتم و به اداره بازرگاني دادم. چند روزي گذشت يك وقت ديدم اداره بازرگاني مرا خواسته است.

اسناد كيان ارثي

رئيس اداره بازرگاني انصاري بود كه از شاگردان كالج اصفهان بود و من او را از آنجا مي شناختم. رفتم دفتر او، مدير تداركات و يك نفر ديگر در اتاقش نشسته بودند و يك توپ بسگتبال هم روي ميز بود. انصاري به من گفت: آقاي كيان ارثي مگر شما نمي دانيد كه ما در گروه استرلينگ هستيم، نه در گروه دلار، چرا 20 تا توپ ويلسون به آمريكا سفارش داده ايد؟!

گفتم: من گروه استرلينگ و دلار نمي دانم چيست. ضمنا من به آمريكا سفارش نداده ام، سفارش را به شما رد كرده ام، يعني به اداره بازرگاني و با آمريكايي ها مذاكره اي نداشته ام! مدير تداركات هم حرف مرا تاييد كرد.

انصاري گفت به هر حال ما هر چه كه نياز داريم بايد از انگلستان بگيريم، اگر آنها نداشتند، مي نويسيم تا از جاي ديگري تامين كنند.

اين خاطره را از اين جهت گفتم كه ببينيد ما در آن موقع بدون اجازه انگليسي ها، حتي نمي توانستيم 20 عدد توپ سفارش دهيم. سفارشي كه هزينه اش 500 تومان مي شد و براي شركت نفت رقمي هم نبود.

كنسرسيوم گفت پالايشگاه آبادان كهنه شده و به درد نمي خورد!

بالاخره نفت ملي شد. البته خيلي از سيستم هاي نفت مانند همان دوره انگليسي ها ماند. وقتي كنسرسيوم آمد اداره و بخشي را به نام "ديسترويت دپارتمنت" يعني بخش خراب كردن ايجاد كردند كه وظيفه تخريب قسمت هايي از پالايشگاه آبادان را بر عهده داشت، چرا كه مي گفتند اين پالايشگاه كه انگليسي ها آن را ساخته اند، كهنه شده و ديگر به درد نمي خورد.

اتوي كيان ارثي

اين در حالي بود كه زماني كه دكتر مصدق وقتي براي اولين بار به ديوان لاهه رفت و گفت نفت بايد ملي شود، انگليسي ها گفتند ما خرج كرده ايم، پالايشگاه ساخته ايم و خط لوله كشيده ايم و ايران بايد خسارت اينها را بدهد. مصدق هم براي اين كه بهانه را از دست آنها بگيرد، پذيرفت، هر چند در قرارداد 1312 (1933)، صريحا ذكر شده بود كه در صورت فسخ قرارداد تمام تاسيسات متعلق به دولت ايران است.

به هر حال در سال 1332 ايران قبول كرد كه بابت تاسيسات نفتي به مدت 25 سال خسارت انگليسي ها را بدهد و زماني كه كنسرسيوم شروع به تخريب بخش هايي از پالايشگاه آبادان كرد، ما هنوز مشغول پرداخت خسارت اين تاسيسات به انگليسي ها بوديم.

شركت پخش گفت بايد از اول شروع كني!

من به مدت سه سال در اداره سوشيال سرويس ماندم.  سال 1333 بود كه ازدواج كردم. خانم ام آباداني است، البته اصالتا اصفهاني است كه خانواده اش در آبادان زندگي مي كردند.

وقتي پسرم به دنيا آمد، متوجه شديم كه ناراحتي قلبي دارد و دكترها گفتند تو نبايد در آبادان بماني. اين بود كه رفتم پيش دكتر اقبال مديرعامل وقت شركت نفت، كه تازه به شركت آمده بود و موافقت او را گرفتم كه به اداره پخش اصفهان منتقل شوم.

اما انتقالم به پخش خيلي دردسر داشت، اداره پخش من را قبول نمي كرد، البته دليل هم داشت، برعكس حالا كه رفتن به پخش راحت است، آن موقع سخت مي گرفتند.

من 16 سال سابقه داشتم و سمت هاي خوبي هم داشتم و كارمند سينيور بودم. پخش مي گفت اگر اين آقا بيايد اينجا از ما پست مي خواهد و به كار پخش هم وارد نيست و لذا از من تعهد گرفتند كه اگر مي خواهي اينجا كار كني بايد بروي و از اول شروع كني.

كيان ارثي و همسرش

وقتي من به اصفهان آمدم اولين كاري كه كردم در انبار هزار جريب كه در آن موقع تنها انبار پخش اصفهان بود، مشغول كار شدم و در آنجا بارنامه نويسي مي كردم. يعني تانكرهايي كه مي آمدند نفت بگيرند براي شان بارنامه مي نوشتم.

البته 6 ماه بيشتر آنجا نماندم. بعد آمدم شدم سرپرست پمپ بنزين دروازه دولت اصفهان. 5 تا 6 ماه در آنجا كار كردم و بعد برگشتم به انبار هزار جريب، اين بار با سمت رئيس انبار و هفت، هشت ماه هم آنجا بودم. بعد شدم معاون دوم شعبه پخش اصفهان (آن زمان شعبه مي گفتند، الان مي گويند ناحيه).

در همين زمان بود كه متوجه شدم دانشكده اصفهان براي دوره ليسانس در رشته ادبيات ثبت نام مي كند و من هم با اين كه 20 سال از گرفتن ديپلم ام گذشته بود، ثبت نام كردم و اصلا فكر نمي كردم قبول شوم. حدود يك ماه بعد از امتحان در خانه نشسته بودم، پسر برادرم از در وارد شد و گفت عمو شيريني بده. گفتم براي چي؟ گفت در دانشگاه قبول شدي. خلاصه وارد دانشكده ادبيات شدم و سال 1347 مدرك ليسانسم را گرفتم.

پخش و جشن هاي 2500 ساله

بعد از يك سال كه پخش سبزوار بودم، به عنوان معاون پخش، به شيراز منتقل شدم. در آن زمان آقاي فرخان رئيس كل پخش ايران و آقاي پيدا مدير پخش شيراز بود. قرار شد جشن هاي 2500 ساله در شيراز برگزار شود. از آنجا كه بسياري از كارهاي اين مراسم را شركت پخش بايد انجام مي داد، مقرر شده بود كه رئيس پخش به كارهاي عادي و جاري بپردازد و معاون او كارهاي مربوط به جشن را.

خيلي كارها به عهده پخش بود. از جمله روشنايي چادرها با موتورهاي برق، روشن كردن مشعل ها در مسير شيراز به تخت جمشيد، آبياري فضاهاي سبز كه آن هم بايد با تانكر آبرساني شركت انجام مي شد و ...

تابلوهاي كيان ارثي

براي مثال در مورد مشعل هاي كنار جاده از شيراز تا تخت جمشيد، چون امكان لوله كشي نبود، بشكه هايي در كنار جاده و در مسير به صورت مخفي تعبيه شده بود. اين بشكه ها با لوله هايي كه باز هم ديده نمي شد، به مشعل ها وصل مي شد. بشكه ها از گازوييل پر مي شد و گازوييل از طريق لوله به مشعل ها مي رسيد و به اني ترتيب سوخت مشعل ها تامين مي شد و اينها همه بر عهده پخش بود. 

مي توانم بگويم تقريبا بخشي از كار پخش تعطيل شده و به اين مسئله اختصاص يافته بود و از پنج الي 6 ماه قبل مقدمات برگزاري آن آماده مي شد و در طول برگزاري جشن ها هم ادامه داشت.

بعد از آن، مدتي به تهران رفتم و عضو علي البدل روساي نواحي بودم. تقريبا هفت الي هشت ماه. يعني در پخش نشسته بودم كه هر رئيسي مي رفت مرخصي و جايش خالي بود من مي رفتم جايش.

آن موقع يادم هست بخشنامه اي شده بود مبني بر اين كه در ادارات مسئوليت ها را يك نفر انجام ندهد و آن كار را به افراد ديگري هم آموزش بدهند، تا اگر روزي او مريض بود، مرخصي رفت يا مشكلي برايش پيش آمد كار زمين نماند. بنا بر اين در شركت نفت، كارمند علي البدل در تمام تشكيلات ها وجود داشت.

آخرين سمت من رئيس پخش استان لرستان بود و با اين سمت در سال 1355 بازنشسته شدم.

خدمت پخش به محيط زيست

يكي از كارهايي كه پخش در ايران توانست انجام بدهد جلوگيري از نابودي فضاي سبز بود. در گذشته در اكثر روستاها و ايلات ايران براي گرم كردن خانه ها، حمام ها و ساير مصارف گرمايشي از بوته هاي خشك و چوب درخت ها استفاده مي شد. پخش با ايجاد فروشندگي هاي نفت سفيد و نفت كوره در اكثر دهات و روستاها نقش مهمي در حفظ محيط زيست بازي كرد.

استفاده از اين سوخت هم براي مردم راحت تر بود و هم گرماي بيشتري داشت. كاميون هاي حامل سوخت به مناطق روستايي رفت و آمد مي كردند و اجناسي از اين طريق بين شهر و روستا رد و بدل مي شد.

كيان ارثي

بتدريج جايگاه هاي بنزين كه فقط در شهرها بود در جاده ها و راه ها ايجاد شد. زماني كه من آمدم سعي بر اين بود كه جايگاه ها توسعه داده شود. همه كارهاي به عهده جايگاه داران بود و شركت فقط كارمزد مي داد. خصوصا اين كه در اين جايگاه ها همه گونه وسائل و امكانات بتدريج براي ماشين هايي كه مي ايستادند، فراهم مي شد.

در خيلي از جاده ها نفتكش ها نمي توانستند بروند كه آن جاده ها را در پخش به نام "پي 238" مي ناميدند و مي گفتند فلان جا جاده پي 238 است. پخش براي رساندن نفت به اين مناطق، با پيمانكاراني كه كرايه بالاتر مي گرفتند و نفت را به آنجا مي رساندند، كار مي كرد.

حتي برخي جاده هايي بود كه "پي 238" هم نمي رفت و در نتيجه فروشندگان يا خود پخش سوخت را با حلب بار كاميون مي كردند و انتقال مي دادند. اين شيوه سوخت رساني را اصطلاحا "مظروف" مي گفتند.

برخي مناطق بودند كه در زمستان حتي با روش مظروف هم نمي شد به آنها سوخت رساند. در چنين مواردي فروشندگان انبارهايي درست مي كردند و سوخت را براي زمستان انبار مي كردند.

يك مدير خوب بايد لااقل بالاي 50 سال سن داشته باشد

الان افرادي كه به عنوان كارمند استخدام مي شوند، تا مي آيند آموزش ببينند و كار ياد بگيرند، به 35 تا 40 سالگي مي رسند. يعني كارمند آزموده كسي است كه حداقل 40 سال سن داشته باشد و آن وقت تازه از وجود او مي شود به عنوان يك مدير استفاده كرد. يك مدير خوب اقلا بايد بالاي 50 سال سن داشته باشد.

اما الان مي بينيم كه در برخي شركت ها با 45 سال بازنشست مي شوند. يعني فردي كه روي او اين همه سرمايه گذاري شده، مي رود و يك كارمند جديد مي آيد و در نتيجه تشكيلات از تجربه و توانايي آن فرد محروم مي شود.

علاقه به تاريخ و نفت

از سال 1344 در اين خانه در اصفهان هستم. كتابخانه اي در اينجا دارم كه حدود 1500 تا 1600 جلد كتاب در آن هست. اكثر رمان هاي مطرح را مي خرم و مي خوانم و به كتاب هاي تاريخي هم خيلي علاقه مند هستم.

كيان ارثي فضل ا..

سعي مي كنم همه كتاب هايي را كه در مورد تاريخ نفت منتشر مي شود، تهيه كنم و بخوانم. از جمله كتاب هايي كه اخيرا خوانده ام خواب آشفته نفت از دكتر محمد علي موحد كه تاريخ نفت را به شكل زيبايي به رشته تحرير درآورده كه از آن لذت بردم.

مي دانيد اجداد ما از طايفه چالنگ بختياري بودند و قوم بختياري رابطه تنگاتگي با نفت داشتند، چه قبل از كشف نفت و چه پس از كشف آن. اگر شما كتاب هاي تاريخي در مورد نفت، مثل يادداشت هاي مستر ليارد، مستشرق نفتي را بخوانيد مي بينيد كه سرنوشت قوم بختياري با نفت پيوند خورده است.

كتاب "قلعه تُل" نوشته دكتر اردشير صالح پور درباره داستان اين قلعه و جد ما محمد تقي خان كيان ارثي است كه اگر فرصت بود، در مورد آن هم براي شما صحبت مي كردم.

الان 63 سال است كه با همسرم زندگي مشترك داريم. سه تا پسر دارم كه دو تا در آمريكا هستند و يكي در ايران كه همسرش الان در اينجا است.

وقتي شنيدم قرار است موزه اي در مورد نفت تشكيل شود، خيلي خوشحال شدم. من براي شما آرزوي موفقيت دارم و با كمال ميل حاضرم هر كاري از دستم برمي آيد براي اين راه اندازي اين موزه انجام دهم.