نهم آبان ، سالروز اسارت شهید تندگویان اززبان مهندس سید حسن سادات

دوشنبه نهم آبان ماه 1401نهم آبان ، سالروز اسارت شهید تندگویان اززبان مهندس سید حسن سادات

مهندس سیدحسن سادات از چگونگی اسارت شهید مهندس تندگویان می‌گوید

در پاییز یا به طور دقیق‌تر در مهر 1359، شهید مهندس محمدجواد تندگویان به عنوان وزیر نفت از مجلس رأی اعتماد گرفت. زمان چندانی از آغاز رسمی جنگ تحمیلی علیه جمهوری اسلامی ایران توسط رژیم متجاوز بعث عراق نگذشته بود که نیروهای آن از غرب و جنوب به خاک کشورمان وارد شد. درک آن شرایط در بررسی تاریخی ـ تحلیلی اهمیت بسیاری دارد؛ پالایشگاه آبادان به عنوان بزرگ‌ترین پالایشگاه کشور و شریان حیات صنعت نفت به‌شدت مورد بمباران متجاوزان بود و تأسیسات نفتی دیگر مناطق جنوب نیز به طور مستقیم هدف تهاجم قرار داشتند.

در این میان، هیچ‌چیز به جز حضور فیزیکی و مستقیم شخص نخست صنعت نفت با عنوان وزیر نمی‌توانست، مرهم جراحات و مایه آرامش و ایستادگی مردم خوزستان و کارکنان صنعت نفت باشد؛ تندگویان به خط مقدم میدان نبرد شتافت و در مسئولیت خطیر خویش از جان مایه گذاشت و در آبان 1359، در یکی از بازدیدهای خود در منطقه آبادان، به همراه مهندس «بهروز بوشهری» و مهندس «محسن یحیوی»، در جاده آبادان ـ ماهشهر به دست نیروهای متجاوز عراقی اسیر شد و در نهایت، اطلاع یافتیم که وی با تحمل اسارت و شرایط سخت و جانفرسای آن، جان به جانان تسلیم کرده و شهد شهادت نوشیده است؛ روان پاکش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

با وقوع این اتفاق ناگوار، وضع ویژه‌ای در صنعت نفت به وجود آمد، تا مدتی به دلیل جلوگیری از صدمه به جان شهید تندگویان و امکان پیگیری از طریق مجامع بین‌المللی به منظور آزادی ایشان و همراهان وی از بند دشمن بعثی، از جایگزینی مسئولی با عنوان وزیر خودداری شد. بنابراین، گرچه شخصیتی چون مهندس سیدحسن سادات، یکی از یاران و معاونان شهید تندگویان شایستگی تمام برای جانشینی این عزیز را دارا بود، اما به دلیل پیش‌گفته و آنچه در متن این کتاب از زبان مهندس سادات آمده است، ایشان در مدت نزدیک به یک سال به عنوان کفیل وزارت نفت همه مسئولیت‌های وزارت نفت را افزون بر مسئولیت‌هایی همچون کفالت مدیرعامل «شرکت ملی نفت ایران»، معاونت وزیر نفت در امور گاز و مدیرعامل «شرکت ملی گاز ایران» و مسئولیت گازرسانی به کل کشور، معاونت طرح‌های وزارت نفت، ریاست هیئت‌مدیره «شرکت ملی نفتکش» و عضویت در هیئت‌مدیره «مجتمع پتروشیمی ایران و ژاپن» برعهده همت گرفت.

اکنون در این کوته‌نوشت، فرازی از گفته‌های مهندس سادات در مورد چگونگی دستگیری و اسارت شهید مهندس تندگویان می‌خوانیم:

نحوه دستگیری و شهادت مهندس تندگویان چگونه بود؟

او صبح روز قبل از دستگیری با هواپیما رهسپار اهواز شد. این آخرین سفر او بود. من هم همان روز، و دیرتر از تهران به سمت اهواز پرواز داشتم. هواپیمایی که من با آن پرواز داشتم تا نزدیک اهواز رفت، ولی چون نتوانست به زمین بنشیند، برگشت و به فرودگاه اصفهان (فرودگاه شهید بهشتی کنونی) رفت. بعد از چند ساعت هواپیما دوباره پرواز کرد و با موفقیت در فرودگاه اهواز فرود آمد. به محض رسیدن به اهواز به ستاد وزارت نفت رفتم. در آنجا شهید تندگویان، مهندس معین‌فر، مهندس سحابی، مهندس عرب‌زاده، حاج‌آقا حدادی، مهندس یحیوی و مهندس بوشهری نیز در ستاد حضور داشتند. خیلی از پزشکان و جراحان هم به ستاد آمده بودند.

اهواز در آن زمان به شهری‌ جنگ‌زده بدل شده بود. مدت زمانی نگذشت که شب شد. بیرون از ستاد، شهر کاملا ظلمانی و تاریک بود. داخل سالن ستاد هم، فضای اندوهباری بر همه افراد حاکم شده بود زیرا خبرهای ناراحت‌کننده‌ای از آبادان رسیده بود. فشار درگیری و جنگ در آبادان، این شهر را در آستانه محاصره کامل قرار داده بود و همکاران عزیز ما در آبادان در شرایط بسیار سختی به سر می‌بردند. آن شب سر میز شام، مهندس یحیوی، چنگال خود را به بشقاب غذایش زد و توجه همه را به خود جلب کرد.

بعد از مهندس یحیوی، حاج‌آقا حدادی از جای خود برخاست و برای حضار صحبت کرد. او که در همه عمرش می‌خندید و همیشه بشاش و خنده‌رو بود، به‌طوری که هر وقت هر کسی به چهره وی نگاه می‌کرد، مسرور می‌شد، آن شب بر خلاف همیشه خیلی ناراحت، آشفته و فوق‌العاده در هم بود و خسته می‌نمود. او به‌تازگی از آبادان به اهواز آمده بود و مدام از سختی‌های آبادان و از فشار و سختی‌های نیرو‌های آنجا می‌گفت. شاید هیچ‌کس باور نمی‌کرد که آن مرد شاد، این اندازه اندوه را در خود جا داده باشد. از چهره پزشکانی هم که در جمع ما بودند، آثار اندوه را می‌شد خواند. هیچ‌کس ناامید نبود، اما درد و سختی که برای ساکنان مانده در آبادان بود، سخت رنج‌آور بود.

آن شب بعد از شنیدن این صحبت‌ها از محل ستاد بیرون آمدیم تا در مکانی که برای ما در نظر گرفته بودند بخوابیم. خیابان‌ها و کوچه‌های اهواز به قدری تاریک و ظلمانی بود که چشم حتی یکی - دو قدم جلوتر را نمی‌دید. شهید تندگویان که دو قدم جلوتر از من راه می‌رفت، صدایش شنیده می‌شد، اما خودش در آن تاریکی دیده نمی‌شد.

مهندس یحیوی چون مسیر را می‌شناخت، ما را به محلی که برای اقامت و خواب در نظر گرفته شده بود، راهنمایی کرد. من با مهندس بوشهری و شهید تندگویان آن شب را در یک اتاق خوابیدیم.

صبح که برای صرف صبحانه به ستاد رفتیم، آنجا متوجه شدیم تردد در جاده اهواز ـ آبادان مشکل شده و شهید تندگویان هم قصد دارد هر طور شده به آبادان برود. به او گفتم: من هم با شما به آبادان می‌آیم. اما او مخالفت کرد. به او گفتم: از اینکه همکاران، دوستان و عزیزان ما در این اوضاع در آبادان باشند و من نتوانم کنار آنها حضور داشته باشم، خجالت می‌کشم. من هم اشتیاق دارم به آبادان بیایم تا دیگر همکاران احساس نکنند در تهران پشت میز نشسته و آنها را فراموش کرده‌ایم. چنین چیزی زیبنده نیست. ولی او همچنان با همراهی من مخالفت کرد. من نیز همانند او واقعا می‌خواستم که در آن اوضاع، در کنار همکاران خود در آبادان باشم.

او احتمالا می‌خواست بالاخره یکی از مسئولان نفت در تهران حضور داشته باشد و بیشتر مایل بود که اگر شرایط آبادان ایجاب کرد که بیشتر در آبادان بماند، خاطرش از جهت کارهای وزارتخانه آسوده باشد.

قرار شد که من برای بازدید به آغاجاری و تأسیسات گاز بیدبلند بروم و او نیز به همراه مهندس بوشهری و مهندس یحیوی به سوی آبادان از طریق ماهشهر حرکت کرد.

همان‌جا از هم جدا شدیم و قبل از خداحافظی، دعای سفر در گوش او خواندم. به یاد دارم زمانی که از او خداحافظی می‌کردم، یک شلوار جین آبی و جلیقه‌ای به همان جنس و رنگ به تن داشت. به هر حال، آنها سوار ماشین شدند و به سمت آبادان حرکت کردند و من هم با حاج‌آقا حدادی به سمت آغاجاری حرکت کردیم.

پس از بازدید از پالایشگاه بیدبلند، غروب که شد به ستاد آغاجاری رفتیم. در آغاجاری هم شرایط جنگ و تاریکی بود. آنجا نشسته بودیم که ناگهان شخصی به دنبال حاج‌آقا حدادی آمد و او را به بیرون از ستاد برد.

چند دقیقه بعد حاج‌آقا حدادی برگشت و چون من مشغول صحبت بودم، در کنارم نشست و با پای خود مرتب به پایم می‌زد که صحبت خود را زودتر به پایان برسانم. من نیز چنین کردم. با هم به اتاق تاریکی رفتیم، حتی یک شمع هم روشن نبود. حاج‌آقا حدادی در سکوت و تاریکی به من گفت: «خبر داده‌اند که بچه‌ها توسط عراقی‌ها اسیر شده‌اند.» اصلا نمی‌توانم به شما بگویم که با شنیدن این خبر چه حالی پیدا کردم و چه اندازه ناراحت شدم! گویی در یک لحظه همه زندگی‌ام از دست رفته بود. هر چه از او ‌پرسیدم: چی شده؟ مگر کجا بودند؟ چه کسی این خبر را داده؟ او هم اطلاعات بیشتری نداشت و می‌گفت: «من اصلا هیچی نمی‌دانم. همین اندازه به من گفته‌اند که عراقی‌ها بچه‌ها را اسیر کرده‌اند، همین.»

به قدری ناراحت و غمگین شده بودیم که اصلا نمی‌دانستیم چه کنیم. تنها این مطلب به ذهنمان رسید که تا به دست آمدن خبر موثق‌تر، دیگر همکاران از این خبر بی‌اطلاع باشند. زیرا اگر اطلاع می‌یافتند، ممکن بود روحیه آنها خراب‌تر شود.

آن شب را در اوج ناراحتی سپری کردیم و صبح زود روز 10 آبان با یک ماشین پیکان به اهواز برگشتیم. وقتی که به اهواز رسیدم، تأیید خبر دردآور را از مهندس بوترابی و مهندس ابوفاضلی - که در اتومبیل دیگری به همراه اتومبیل شهید تندگویان بودند- شنیدیم... .

از حاج‌آقا حدادی خواستم که هر چه زودتر برای ملاقات با فرماندهان نظامی در اهواز هماهنگی به عمل آورد. او زود بازگشت و گفت: «هیچ‌یک از فرماندهان در اهواز نیستند، اما دکتر چمران در اهواز است.» به‌سرعت به دیدار دکتر چمران رفتم و جریان اسارت شهید تندگویان را به او اطلاع دادم. او فورا یکی از یاران خود را خواند و او را مأمور آزادی تندگویان کرد. پس از رفتن او، شهید چمران گفت: «خدا کند آنها را منتقل نکرده باشند؛ اگر منتقلشان نکرده باشند، زود آنها را باز خواهیم گرداند.»

می‌خواستم مدتی در اهواز بمانم تا از شهید تندگویان خبری برسد و او برگردد. اما دکتر چمران توصیه اکید کرد که به تهران بازگردم. عصر همان روز به تهران مراجعت کردم و شهید رجایی را در جریان قضایا قرار دادم...

 

                                                                                                                          دکترفاطمه ترکچی

                                                                                                                    کارشناس واحد تاریخ شفاهی