
در گرمای همیشگی ماهشهر، جایی که بوی نفت و نمک در هوا پیچیده و خاطرات در دل خاک ریشه دوانده، زندگی غلامرضا گاموری، بازنشسته صنعت نفت و رزمنده دفاع مقدس آغاز شد. مردی که روایتگر روزگاری است از تپش چاههای نفت تا نبض جبهه های جنگ. ۱۵سالگی، برای بسیاری از پسران، سن رویاهای نوجوانی است؛ اما برای او، ورود به دنیای جدی صنعت نفت بود. رفتن به هنرستان فنی حرفهای شرکت نفت، نخستین قدم بود در مسیری که پدر و پدربزرگش پیش از او رفته بودند.
پس از آن، دانشگاه را در آستانه انقلاب اسلامی تجربه کرد؛ روزگاری که هر درس، بوی آزادی می داد و هر کلاس، طنین امیدی تازه. او از ماهشهر تا اهواز، در واحدهای مختلف بهره برداری خدمت کرد. از چشمه خشک سوزان تا ایران سفید و بعدها، راهنمای بازدیدکنندگان تأسیسات نفتی شد؛ اما زندگی او تنها در حفاری و پالایش خلاصه نشد: «خانوادهام، از پدربزرگ تا پدر، نفتی بودند و من مسیر آنان را ادامه دادم؛ البته در حال حاضر سه فرزندم هم در این صنعت مشغول به کار هستند.»
ایستاده برای دفاع
زندگی اش در چاههای نفت و پالایش خلاصه نشد؛ بلکه به وقت جنگ، لباس رزم به تن کرد و به میدان آمد. در آن هنگام که دشمن خیال خام در سر میپروراند، دلبستگیهای زندگی را کنار گذاشت و اسلحه دست گرفت تا مانعی باشد بر این خیال باطل. روزهای اول جنگ را خوب به خاطر دارد؛ درست زمانی که رژیم بعث، خودش را به نزدیکی خرمشهر رسانده بود: «از ۵مرداد ۱۳۵۹ پای کار بودم.» با جبهه و جنگ غریبه نماند و تا سال ۱۳۶۷ پای عهدی که برای دفاع از کشورش بسته بود، ایستاد. در آزادسازی خرمشهر، آبادان و مناطق غرب کشور شاهد رشادت همرزمانش بود که با امکانات کم در برابر دشمن تا دندان مسلح ایستادند.
سرفههای بی امان
از خرمشهر تا آبادان و از غرب تا شرق در عملیات بسیاری حاضر بود. در آزادسازی خرمشهر، نفس به نفس رزمندگانی ایستاد که با امکاناتی اندک، در برابر دشمنی مجهز مقاومت می کردند. ایران در آن روزها یکپارچه ایستاده بود؛ سینه سیاه؛ اما سربلند. جنگ بر تنش زخم زده است؛ هرچند خودش آنها را یادگار روزهایی می بیند که شاید بعد از آن، کمتر در تاریخ تکرار شود. دورانی که ایران یکصدا و یکدل مقابل دشمنان خود سینه سپر کرد و جان داد؛ اما خاک نداد. در یکی از همین نبردها، گاز سمی، نفس هایش را به شماره انداخت. هنوز هم پس از سالها، سرفههای بی امانش یادآور آن روزهای سخت است. زخم شیمیایی بر پیکرش نشست؛ اما اراده اش را نشکست. او راه تازه ای برای خدمت به میهن یافته بود: «بعد از بازنشستگی تا مقطع دکترا ادامه تحصیل دادم.» در برههای از دفاع مقدس ۸ ساله هم از ناحیه فک و صورت آسیب دید؛ اما هیچ یک از این دردها، مانعی نشد تا او دوباره خودش را به خط مقدم جنگ علیه دشمن برساند؛ چراکه وظیفه را بالاتر از جان می دانست؛ درست شبیه همه رزمندگانی که ۸سال مردانه پای دفاع از کشور ایستادند.
همیشه در حافظه این خاک
شیپور جنگ که نواخته شد، مادر دست به دعا برداشت و پسرش را در پناه حق راهی جنگ کرد. همسرش نیز در تمام آن سالها، پشتیبان بی چون و چرایش بود؛ همسری که با وجود سه فرزند خردسال، او را تشویق کرد که به جبهه برود و مقابل دشمن بایستد و خود مدیریت خانه و زندگی را یک تنه عهده دار شد: «همسرم با وجود سه فرزند مشوقم در رفتن به جنگ بود و در تمام سالهایی که در جبهه حضور داشتم، امور خانه و بچهها را به عهده گرفت تا با اطمینان خاطر به وظیفه ام در میدان نبرد برسم.»
فصل تازه زندگی
روزهای جنگ به پایان رسید و با پذیرش قطعنامه در سال ۶۷، با خانواده راهی اهواز شد تا فصل جدیدی از زندگی را در این دیار تب زده آغاز کند. خاطرات آن روزها همیشه با اوست؛ روزهایی که به آن افتخار میکند و به مردمان سرزمینش میبالد. غلامرضا گاموری، حالا با نگاهی استوار، روایتگر روزهایی است که در تاریخ این سرزمین ماندگار شده است؛ روزهایی که بوی نفت و باروت با شرافت و ایثار درهم آمیخت و مردانی را ساخت که تا همیشه در حافظه این خاک زنده خواهند ماند.
منبع: مشعل