
در روزگاری که شناسنامهها را بر اساس حدس و گمان صادر میکردند و قد کودکان را با چشم اندازهای ناپایدار اندازه میگرفتند، نوجوانی با کفشهایی که با کفشهایی که پاشنههای سه سانتی داشتند بلندتر از سن و سالش به نظر میآمد، ایستاد، ایستاد تا ثابت کند تقدیر را می توان با ارادهای استوار جابه جا کرد. اینجا داستان علی اصغر شکرریز لاری آغاز میشود؛ پسری که راه شرکت نفت را نه با مدرک و تحصیلات، بلکه با جسارتی بی نظیر و عشقی بی حد برای خواهری مهربان گشود. او با پشتکاری مثال زدنی و ایمانی راسخ ثابت کرد که گاهی بزرگترین دستاوردها از کوچکترین فرصتها سرچشمه میگیرند. این روایت، قصه پیروزی اراده بر تقدیر و اثبات این است که هیچ مرزی نمیتواند مانع بلندپروازی های انسان شود.
ورود خانواده شکرریز به نفت
خاطرات به مثابه برگهای کهنه یک کتاب قدیمی با بوی خاک و روزهای سپری شده ورق میخورند؛ علی اصغرشکرریز با پسوند «لاری» که نشان از قومیت و اهلیت پدری دارد، از اهالی لار بوده است. تولدش به سال ۱۳۱۱ برمی گردد، هرچند به روایت متصدی ثبت احوال، روزش اول مهر ثبت شده؛ روزگاری که شناسنامه با تاخیر و بر اساس حدس و گمان صادر میشد. سه ساله بود که گذر ثبت احوال به شهرشان افتاد برای شناسنامه دادن: «با نگاهی تقریبی به قامت کودکان، سنی را تخمین میزدند و بر همان اساس، شناسنامهای میدادند.» دوران کودکی اش با همه سادگیها و کمبودهایی که گویی لازمه آن روزگار بوده، نقش زیبایی بر ذهنش به جا گذاشته است: «آن دوره تحصیل برای بسیاری از خانوادهها، آرزویی دست نیافتنی بود و من شبانه کلاس ششم را پشت سر میگذاشتم.» قبل از شکرریز پسر، دو دختر خانواده به واسطه یکی از اقوام وارد صنعت نفت شدند؛ دو قمر روشن زندگیاش که اکنون هر دو به دیار باقی شتافتهاند و تنها یادشان در قلبش زنده است: «یکی از اقوام گفت صنعت نفت در آبادان نیرو استخدام می کند. خواهرانم به آبادان رفتند و مشغول به کار شدند؛ خواهر بزرگترم در قسمت «راشن خانه» به عنوان کارگر و خواهر کوچکترم در قسمت کارمندی «استور» استخدام شد و پشت میز نشست.»
کارگر ۱۳ساله نفت
سرنوشت برای علی اصغر شکرریز چنین مقدر کرده بود که همسایه ای راه به او نشان دهد: «یک همسایه پیرمرد داشتیم که کارگر شرکت نفت بود. به مادرم گفت این پسر را همین طور ول نکنید، بگردد. الان شرکت نفت روزهای یکشنبه استخدام دارد. من او را میبرم. خدا رحمتش کند.» آن وقتها ۱۳ شاید هم ۱۴ساله بود که در دریایی از انسانها که در انتظار فرصتی بودند برای ساختن آینده بهتر، ایستاد تا ببیند سرنوشت برایش چه مقدر می کند: «محوطه ای بزرگ بود، جایی میان کارگزینی و آتش نشانی. به نظرم سال ۱۳۲۶ یا نزدیک های ۱۳۲۷ بود.» درست راس ساعت ۸صبح دو کارمند از کارگزینی وارد محوطه شدند: «آقایی یک بوق دستی (بوقی ورقی) داشت، چیزی شبیه به بلندگو. آمد وسط میدان ایستاد و فریاد زد: «ساکت! ساکت!» همه ساکت شدند. «هر کس دیپلم دارد، بیاید بیرون.» ابتدا آنهایی که دیپلم داشتند، راهی کارگزینی شدند تا نوبت به مدرک سیکل رسید. آنهایی که شش کلاس سواد داشتند، گروه بعدی بودند که رهسپار کارگزینی شدند و در میانشان پسرک شکرریزها هم بود: «قدم را گرفتند ۳سانت کوتاه بودم. خواهرم که متوجه موضوع شد، کفشی با پاشنه برایم سفارش داد.» دو هفته بعد، با آن کفش، دوباره به محوطه استخدام رفت. این بار، قدش پذیرفته شد و کاغذی به دستش دادند تا بخواند. با شوقی وصف ناشدنی، تمام کلمات را خواند و نگاه رضایت کارمند، نویدبخش روزهای خوشی بود که در پیش داشت: «نوبت به معاینه پزشکی رسید. پزشکی هندی با دقتی مثال زدنی، سلامت مان را بررسی می کرد. بسیاری همان جا رد شدند؛ برخی به خاطر مشکلات بینایی، برخی به دلیل دیگر نارسایی های جسمی، اما من با سلامت کامل پذیرفته شدم.» و اینگونه راه طولانی علی اصغر شکرریز در صنعت نفت شروع شد.
دریافتی۳ و یک ریال
همه چیز با دقتی سختگیرانه و چشمانی تیزبین سنجیده می شد. اگر اشتباه می کردی، تمام می شد؛ دیگر شانسی وجود نداشت. واقعا آنهایی که استخدام میشدند، از هر نظر مورد ارزیابی قرار گرفته بودند: «مرا به اداره ای فرستادند که دوره های کارآموزی در آن برگزار می شد. من در شرکت کارگزاران در بخش T.T.C ۲۱ بودم T.T.C مخفف Technical Training Center بود، مربوط به امور ساختمانی؛ از بنایی تا سازه های فلزی. پس از ۵ سال، بالاخره به طور رسمی پذیرفته شدم.» هر ۶ ماه یک بار کارآموزان را به ادارات مختلف می فرستادند تا کارهای عملی را بیاموزند: «پس از هر دوره امتحانی گرفته میشد و اگر قبول می شدیم، سه ریال به حقوقمان اضافه میشد. حقوق اولیه من سه تومان و یک ریال بود. به مرور زمان، با هر قبولی این مبلغ افزایش پیدا می کرد.» گویا رئیس کارآموزان مردی ایرانی بوده و رئیس کل شان یک آمریکایی و زیردستانش چهار انگلیسی: «مسئول مستقیم ما آن مرد شریف ایرانی بود. او چنان انسان بزرگی بود که هنوز هم، هرگاه نماز صبح می خوانم، یادش می کنم و خداوند را به رحمت بی پایانش می ستایم.» شکرریز یاد آن روزها می کند و می گوید: «نزدیک به پایان دوره چهارساله کارآموزی، آن مرد خوب، سه نفر از ما را انتخاب کرد؛ یکی من، یکی اهل بروجرد و دیگری اهل اصفهان. او با بینشی عمیق و نگاهی نافذ، ما را برگزید تا در کنارش بایستیم و در امتحانات پایانی به او کمک کنیم.» برای یک سال کامل، در همان اداره ماند و مسئولیت آزمودن دیگر کارآموزان را به عهده گرفت؛ امتحاناتی بسیار متنوع و عملی: «مثلا به یک لوله کش میگفتیم این پمپ را به این مخزن وصل کن. تمام وسایل لوله، فلنج، برنر جوشکاری، همه چیز آماده بود. اگر بلد بود، چند جوش آزمایشی می زد و اگر کارش تمیز و تراز بود، او را قبول می کردیم. یکی دیگر از امتحانات، سوراخ کاری یک صفحه فولادی یک اینچی بود. باید یک سوراخ سه چهارم اینچی دقیق ایجاد می کردیم و سپس حدیده میزدیم تا رزوه شود. بعد یک پیچ در آن می بستیم و از او می خواستیم آن را بیرون بیاورد، بی آنکه به رزوه ها آسیبی برسد. اگر بلد نبود، دریل (مته) می زد و همه چیز را خراب می کرد. اینگونه بود که مهارت واقعی سنجیده میشد.»
ورود به دنیای بشکه سازی
پس از آن یک سال سخت ولی پربار باید در آزمونی شرکت می کردند: «من قبول شدم.» حالا دیگر به عنوان یک کارگر فنی ماهر (Skilled Worker )شناخته می شدند: «ما را به بخش های مختلف که نیاز بود، می فرستادند. مدتی در کارگاه (ورکشاپ) پالایشگاه کار کردم، سپس به بخش بشکه سازی منتقل شدم. در بخش بشکه سازی، آنقدر خوب کار کردم که دیگر ما را رها نکردند. با پایان هر سال می گفتند: «ما به تو نیاز داریم.» تا جایی که مسئول تعمیرات ماشین آلات آن بخش شدم و تا آخرین روز بازنشستگی همان جا ماندم.» محبوبیت بین کارگران سبب شد تا پیشنهاد نماینده کارگران را داشته باشد: «پذیرفتم. تنها دو روز از نمایندگیام گذشته بود که فردی آمد و پشت در فریاد زد: «شکرریز کجاست؟» گفتم: «منم.» گفت: «بیا بیرون کارت دارم.» گفت: «شما نماینده کارگرها هستید؟ گفتم: «بله». گفت: «فردا بیا اداره ساواک» گفتم: «ساواک برای چه؟» گفت: «نمیدانم. خواستهاند.»
استعفا بعد از ۲ روز!
وقتی از آن در بلند گذشتم، خودم را در سالنی وسیع و ساکت یافتم. در میانه سالن، افسری پشت میزی نشسته بود و صندلی تکیه داری روبه رویش قرار داشت. با احترام گفتم: «مرا به اینجا خواستهاید.» با نگاهی سریع به دفترش پرسید: «اسمت؟» «علی اصغر»، «فامیل؟» «شکرریز» ناگهان چشمانش از روی دفتر بلند شد و گفت: «برو در راهرو منتظر بنشین تا بیایند و تو را صدا بزنند.» راهرویی طولانی با دو در بلند و آینه ای بزرگ که از سقف تا کف ادامه داشت. روی نیمکت چوبی نشستم و در آینه به خودم خیره شدم. کت و شلوارم را صاف و یقه ام را مرتب کردم، منتظر ماندم، ساعتی گذشت، اما کسی نیامد. دوباره به سالن رفتم و گفتم: «جناب سروان، کسی نیامد. خسته شدم.» نگاه تیز و معناداری به من انداخت و گفت: «خیلی خوب... می دانی برای چه اینجا خوانده شده ای؟» «نه قربان» «باید هر حرفی که هر کارگری می زند، یادداشت کنی و به ما گزارش بدهی» لبخندی زدم و گفتم: «قربان، من آنقدر کار دارم که حتی وقت نمیکنم به حرف هیچ کس گوش بدهم. کارهایم سرسام آور است.» با خشم برافروخته شد و فریاد زد: «به تو دستور می دهم!» به آرامی گفتم: «چشم قربان.» اما در دلم می دانستم که این پایان راه است. بلافاصله به اداره بازگشتم. یک برگ کاغذ سفید برداشتم و با خطی محکم نوشتم: «استعفا میکنم.» نامه را روی میز رئیس گذاشتم. پرسید: «چرا؟» گفتم: «نمی خواهم دیگر نماینده باشم. از عهده این کار برنمی آیم.»
نهرها، نمادی از شکاف طبقاتی
در آن روزگار، آبادان شهری بود با دو قلب کاملا جدا؛ یکی برای مردمش و دیگری برای شرکت نفت و در میان این دو جهان، ریلهای آهنی، نخ تسبیحی بودند که زندگی را به حرکت درمیآوردند. صبحهای زود، هنگامی که هنوز ماه می خواست به بستر خورشید پناه ببرد، نخستین قطار با شکوهی خاص از دل پالایشگاه بیرون میزد. این قطار، ویژه کارگران شیفت ۶ صبح بود؛ گواهی بر اهمیت کار و کارگر. قطاری با واگنهای پله دار و صندلیهای چوبی که بوی خستگی و امید را با خود حمل می کرد.
منبع: مشعل