گفت و گو با درویش محمدی؛ پیشکسوت نفتی

چهارشنبه بیست و پنجم اسفند ماه 1395گفت و گو با درویش محمدی؛ پیشکسوت نفتی

خاطرات گذشته در كوي "نفتون"!


اينجاها دور تا دور جنگل بود. آب تو دره بود و خرس و گرگ روباه داشت. براي همين اسمش دره خرسون بود. خيلي از درخت ها را انگليسي ها بريدند تا در ديگ هاي بخار بسوزانند. همان ديگ هايي كه مته هاي حفاري با نيروي آنها به كار مي افتاد. اين را من از بزرگ تر ها شنيده بودم...

اينها را درويش محمدي، متولد 1308 در مسجد سليمان و بازنشسته شركت نفت مي گويد و ادامه مي دهد: پدرم كارگر شركت نفت بود. از پنج سالگي پدرم دستم را مي گرفت و سر چاه مي برد. دوازده ساله بودم كه چاه شماره 284 كه در همين نزديكي است در حال حفاري بود. هنوز صداي بويلرها (ديگ هاي بخار) و مته حفاري در گوشم هست. الان هم اين اطراف بعضي جاها نفت از زمين مي جوشد. اما در اثر برداشت از چاه ها، مقدارش نسبت به قبل كمتر شده.


 

* آقاي محمدي، شما هم مثل پدرتان به نفت آمديد، آيا اين خواست خودتان بود؟

- بله خودم خواستم در نفت كار كنم. البته در مسجد سليمان كارگر نفت مي خواستند، اما من گفتم اينجا بايد در زير آفتاب كار كنم. دوست دارم بروم در آبادان و در پالايشگاه كار كنم كه سايه است!

* آن زمان چند سال تان بود؟

- شانزده، هفده سالم بود. اوايل سال 1325 در آبادان مشغول به كار شدم. البته در آنجا هم آفتاب نصيبم شد! (مي خندد). يك سال بعد به اسكله شركت نفتي ها در ماهشهر منتقل شدم. قبل از ملي شدن نفت بود و اسكله را يك شركت انگليسي اداره مي كرد كه الان اسم اش يادم نيست، اما رئيس اسكله فردي بود كه او را "مستر آبرام" صدا مي زديم. يادم هست كه انگليسي ها زبان ما را خوب ياد گرفته بودند و از خودمان بهتر لهجه محلي ما را صحبت مي كردند.

* چطور شد به مسجد سليمان برگشتيد؟

- بعد از يك سال كه در اسكله كار كردم، مجبور شدم بروم سربازي. 5/1 سال در اهواز در شهر بستان خدمت كردم. فروردين 1330 سربازي ام تمام شد. در اوج جريانات ملي شدن نفت. وقتي برگشتم وارد آموزشگاه فني و حرفه اي اهواز شدم.

محمدی درویش

* يعني شما قبل از ورود به سربازي در نفت استخدام شده بوديد؟

- بله، اما بايد خدمت را مي رفتم. پس از خدمت در  آموزشگاه حرفه اي اهواز يك دوره يك ساله را گذراندم. آنجا دوره هاي يك ساله و پنج ساله داشت و چون ما سابقه كار داشتيم در دوره يك ساله ثبت نام شديم. وقتي دوره تمام شد ديگر فكر كردم كه برگردم به مسجد سليمان.

* از جريانات ملي شدن صنعت نفت هم چيزي در خاطرتان هست؟

- آن موقع كم سن و سال بودم، اما خوب طرفدار ملي شدن بوديم و چند سال بعد هم در جريان يكي از اعتصابات كارگري در مسجد سليمان من دستگير هم شدم.

* خوب درباره آن هم صحبت مي كنيم، اما گفتيد كه به مسجد سليمان برگشتيد؟

- بله برگشتم مسجد سليمان، اما گفتند اينجا فقط در آهنگرخونه به كارگر نياز است. آهنگرخونه در واقع قسمتي از ورك شاپ (كارگاه) بود. در ورك شاپ حدود 200 كارگر تراشكار، آهنگر و مكانيك و .. كار مي كردند. رئيس ورك شاپ هم يادم هست كه فردي بود به نام مهندس تيموريان.

* شما تا آخر خدمت در مسجد سليمان مانديد؟

- بله اما به عنوان مكانيك عمومي براي ماموريت به مناطق مختلف مي رفتيم، اهواز، آغاجري، هفتگل، پالايشگاه بي بيان. آن زمان گوگردسازي و كارخانه تقطير فعال بود.

* از ماجراي دستگير شدن تان بگوييد.

- سال 41 يا 42 بود كه با هماهنگي كارگران مناطق نفتخيز و پالايشگاه آبادان قرار شد يك روز دست از كار بكشيم و اعتصاب كنيم. هسته اصلي اين اعتصاب در مسجد سليمان هشت نفر بودند كه من هم جزو يكي از آنها بودم. البته 38 نفر بودند كه تهديد به اخراج از كار سبب شد تنها هشت نفر سر حرف شان بمانند. تهديد كرده بودند كه هر كس اعتصاب كند، اخراج مي شود. يادم هست كه ما رفتيم در داخل يك تانكي آب كه پشت دستشويي بود، جلسه گذاشتيم و يك نفر از ما كه ديپلمه بود و سواد بيشتري داشت نامه اي را براي دعوت به اعتصاب نوشت. قرار گذاشتيم پنجشنبه صبح بياييم در كارگاه تا عصر بنشينيم و كار نكنيم. آن زمان پنجشنبه ها تعطيل نبود.

* دليل اعتصاب چه بود؟

- آن زمان بيشتر شرايط كاري و دستمزدها را بهانه مي كرديم. به هر صورت نامه اي را كه نوشته بوديم براي جاهاي ديگر، مثل مناطق نفتخيز و پالايشگاه آبادان فرستاديم و روز پنجشنبه همه دست از كار كشيدند.

عصر همان روز شنيديم كه سرهنگ اعرابي، رئيس سازمان امنيت خوزستان به مسجد سليمان آمده تا عاملان راه اندازي اعتصاب را دستگير كند. من آن شب از سرشب خانه نرفتم. ساعت 12 شب وقتي آمدم خانه از مادرم پرسيدم "نيرو" كسي نيامده گفت نه. گفتم امشب مي آيند من را مي برند، جيغ و داد و بيدا نكن، من مي روم ولي برمي گردم. چيزي نيست.

محمدی

خانه ما "لين" 19 بالاي نفتون بود. آن شب ما در باغچه خوابيده بوديم كه نيمه هاي شب صداي ماشين از پايين نفتون آمد. جلوي خانه ايستادند و در زدند. قفل در را باز كرديم. افسري كه وارد خانه شده بود، به طعنه گفت: خواب نبودي؟ يعني مي دانستي كه مي آييم سراغت. بعد گفت زود برو داخل ماشين بنشين. گفتم چشم، فقط خواهشي دارم اجازه بدهيد بروم لباس بپوشم، با پيراهن و زيرشلواري نمي شود. گفت چون مودبانه حرف زدي، برو.

خلاصه من را سوار ماشين كردند و دو سرباز هم در دو طرفم نشستند و مرا به شهرباني نمره يك بردند. آنجا بود كه متوجه شدم هر هشت نفر ما را گرفته اند. شب همه ما را در اتاقي كوچك انداختند و فردا عصر يك ماشين لوري آمد تا ما را براي حضور در دادگاه نظامي به اهواز ببرد.

- از كجا فهميده بودند كه شما اعتصاب را راه انداخته ايد؟

به هر حال قضيه لو رفته بود. اما قرار بود اعتصاب هشت روز ادامه پيدا كند. در راه فكر كرديم يك طوري به ديگران اطلاع دهيم كه اعتصاب را نشكنند. اين بود كه وقتي  ماشين در مسير بين مسجد سليمان و اهواز در كافه "سالي دو ماه"* توقف كرد، يادداشتي نوشتيم و آن را به يكي از راننده هاي مسجد سليماني داديم تا به دست ديگر كارگران برساند. اما نمي دانم چه كسي ما را موقع حرف زدن با او ديد كه در دروازه مسجد سليمان او را گرفتند. خوشبختانه ما چون حدس مي زديم اين اتفاق بيفتد به او سفارش كرده بوديم كه در بين راه نامه را به راننده ديگري بدهد و او هم همين كار را كرده بود.

* در اهواز با شما چه كردند؟

- ما را بردند زندان لشگر اهواز و در زندان هاي انفرادي انداختند. اتاق هايي كه فقط دو تا لامپ داشت، نه كولر بود نه پنكه، در آن گرماي تابستان. يك ماه ما را در آنجا نگه داشتند. سي روز تمام در زندان بوديم و در اين مدت مرتب ما را براي بازجويي مي بردند و مي آوردند كه از چه كسي دستور گرفته ايد و همكاران تان چه كساني بوده اند. كسي كه از ما بازجويي مي كرد سرهنگ اعرابي خودش بازجويي مي كرد و دو افسر هم در اتاق مي نشستند.

تا اين كه يك روز در بازجويي سرهنگ به من گفت: تو را آزاد مي كنيم به شرط اين كه با ما همكاري كني. مي نويسيم بر گردي سر كارت در شركت. مي فرستيمت دوره ببيني و ماموريت داخل و خارج بروي. اما همزمان كارمند ما هم مي شوي، منظورش ساواك بود، و يك حقوق هم از ما مي گيري.

هنوز حرف اش تمام نشده بود كه شروع كردم بد و بيراه گفتن به او و شاه. گفتم اصلا ببريد اعدام ام كنيد! سربازي كه جلوي در ايستاده بود، آمد كه با قنداق تفنگ مرا بزند، سرهنگ اعرابي گفت: چكار مي كني؟ گفت قربان به شما و اعليحضرت توهين مي كند. گفت اگر دست رويش بلند كني درجه ات را مي كنم. برو بيرون. (محمدي با يادآوري اين صحنه ها منقلب مي شود.)

بعد از اين اتفاق يادم هست كه سرهنگ عرق كرده بود و چند دقيقه همين طور مي لرزد. بعد از جايش بلند شد، آمد پشت سرم ايستاد و در گوشم گفت: الحق كه حرف حساب زدي. معلوم است كه بختياري هستي. بعد چهار تا سرباز را صدا كرد، آمدند و مرا به سلول برگردانند.

* سرهنگ مي دانست كه شما بختياري هستيد؟

- بله اين را مي دانست. بختياري ها 10 تا 12 تيره هستند. سرهنگ اعرابي هم مثل ما از طايفه منجزي بختياري ها بود. از آن لحظه احساس كردم با نظر احترام به من نگاه مي كند.

چند روزي به همين منوال گذشت تا اين كه ما را خواستند و گفتند به ضمانت آزاد مي شويد. بعدا متوجه شديم كه پدر نامزد من سلطان علي محمدي كه او هم از بزرگان بختياري بود، نزد جهانشاه خان سمسام، استاندار خوزستان وساطت ما را كرده و اعرابي هم پذيرفته است. روز بعد از آزادي رفتيم استانداري اهواز، جنب راه آهن. پدر نامزدم و استاندار به ما گفتند، اين چه كاري بود كه كرديد اگر اعدام مي شديد كه آبروي ما رفته بود. گفتيم ما كه فكر خودمان نبوديم، براي منافع اين مردم بود كه اين كارها را كرديم.

* آيا توانستيد به سر كارتان بازگرديد؟

در شركت نفت آن زمان دستور اكيد بود كه هر كس عليه منافع شركت كاري كند، كارگر باشد، مهندس باشد، كارمند باشد، هر چه باشد، بايد اخراج شود. براي همين مدتي نتوانستيم سر كار برگرديم. اما بالاخره سركار برگشتيم و من سال 1367 كه بازنشسته شدم، 40 سال و دو ماه و شش روز در نفت خدمت كرده بودم.

- با چه سمتي بازنشسته شديد؟

* آخرين سمت كارگر فني مكانيك عمومي و تراشكاري بود و به عنوان سراوستاكار بازنشسته شدم...

خاطرات محمدي از دوران كاري اش هنوز مانده، اما فرصت ما رو به اتمام است و بايد به قرارهاي ديگرمان در شهر زادگاه نفت، مسجد سليمان، برسيم. از او خداحافظي مي كنيم با اين اميد كه در فرصتي ديگر پاي خاطرات ناگفته اش از 40 سال خدمت در صنعت نفت بنشينيم.

محمدي كه علي رغم سن و سال اش، سرحال به نظر مي رسد، تا بيرون در ما را بدرقه مي كند. مي گويد اگر مي مانديد حرف هاي زيادي براي تان داشتم. از مهمان نوازي اش تشكر مي كنيم و عذرخواهي از اين كه فرصت مان كوتاه است.

ماشين به راه مي افتد و از خانه محمدي دور مي شويم. حرف هاي اش هنوز در گوش مان زنگ مي زند و با بوي نفتي كه در غروب "نفتون" هوا را پركرده، درهم مي آميزد.