آبادان: شهر تبعیض و گرما و پالایشگاه

يکشنبه چهارم خرداد ماه 1404 آبادان: شهر تبعیض و گرما و پالایشگاه

از چپ به راست:

محمدعلی موحد، پرویز مینا، ابراهیم نبوی، حسن کامشاد، تورخان گنجه‌ای

در میهمانی دکتر اقبال در هتل دورچستر، لندن، 1969

حسن کامشاد (1304-1404) که در آستانه‌ی صد سالگی، روز جمعه دوم خرداد دار فانی را وداع گفت، از کارمندان قدیمی شرکت نفت ایران و انگلیس بود که با لیسانس حقوق در میانه دهه بیست خورشیدی به استخدام شرکت درآمد. او در بخشی از خاطراتش «حدیث نفس»، به چگونگی استخدام در شرکت نفت اشاره کرده و از خاطراتش در آبادان، محله‌های بریم و بوارده، شیوه‌ی زیست در شرکت شهر نفتی و تبعیض میان کارمندان ایرانی و انگلیسی اشاره کرده، که خواندنش با قلم جذاب کامشاد خالی از لطف نیست. به بهانه درگذشتنش، بخشی از خاطرات او در نخستین روزهای ورود به آبادان و اولین شغلش در شرکت را بازنشر کرده‌ایم. یادش گرامی.

شنیده بودم که شرکت نفت تازگی‌ها شروع به استخدام لیسانسیه‌ها کرده است و بهتر از دیگر موسسات حقوق می‌پردازد. پس بی‌درنگ به تهران بازگشتم و به اتفاق دوستم محمود همایون‌پور، در پاییز 1327 به سراغ شرکت نفت رفتم. دفتر کوچک شرکت نفت در تهران، در خیابان نادری بود و آقای دکتر فلاح روزها در آنجا با لیسانسیه‌ها مصاحبه می‌کرد. پس از ملاقات معلوم شد ما هنوز لیسانسیه نیستیم و تا پایان‌نامه‌ی تحصیلی نوشته و تصویب نشود، شرکت نفت ما را لیسانسیه نمی‌شناسد.

تدبیری اندیشیدم. با آقای رفعتی استاد زبان انگلیسی مختصر آشنایی داشتم. نزد او رفتم، وضع و حالم را گفتم و بریده مقالاتی را نشانش دادم که چند سال پیش برای روزنامه‌ی خان دایی ترجمه کرده بودم. گفتم بیم دارم که کار شرکت نفت از دست برود. گفت فورا برو اینها را در سه نسخه ماشین‌نویسی و صحافی کن و بیاور. تشریفات برق‌آسا انجام گرفت. هفته‌ی بعد من به استخدام شرکت نفت درآمدم و چند روز بعد به آبادان گسیل شدم، با ماهی نهصد و هشتاد تومان حقوق که آن زمان کلی پول بود.

 

آبادان

آبادان شهری یکسره بیگانه بود. مخزن‌های نفت، دودکش‌های پالایشگاه، دکل‌های کشتی‌های نفتکش بر پهنه‌ی شط، نخستین مناظری بود که به چشم می‌آمد. صدای سوت پالایشگاه صبح‌ها و عصرها خبر از آغاز و پایان کار می‌داد. بوی تند و زننده‌ی گاز پالایشگاه مدام مشام را می‌آزرد. در یک سال و چند ماهی که در آنجا گذراندم، هیچ‌گاه به این بو، به هُرم داغ گرما و شرجی و آسمان سرخ، به قورباغه‌ها، مارمولک‌ها و گل‌های خرزهره آنجا عادت نکردم، اغلب مریض بودم و مدتی هم در بیمارستان شرکت نفت بستری شدم. تشکیلات شرکت نفت همه با فکر، فکر استعماری و استثماری پایه‌گذاری شده بود. ولی از لحاظ سامان و سازمان اداری بسیار کارآمد و آموزنده بود. در سال‌های آغازین بهره‌برداری، پیش از جنگ دوم جهانی، نظام تمام‌عیار تفکیک نژادی (apartheid) همه‌جا مستقر بود. کارمندان انگلیسی محله‌ای (بِرِیم) خاص خود داشتند، کارمندان هندی در کوی سیخ‌ها (Sikh Lane) می‌زیستند و کارمندان ایرانی و تعدادی انگشت‌شمار از روسای دوایر دولتی، در بواردای جنوبی. منطقه‌های کارگرنشین کاملا مجزا بود. این جدایی در سایر شئون زندگی هم به چشم می‌خورد. کارمندان به دو رسته‌ی بلندپایه (senior staff)  و دون‌پایه (junior staff) تقسیم می‌شدند و هر کدام، علاوه بر محله، وسائط نقلیه، تاسیسات رفاهی و بهداشتی، باشگاه، فرودشگاه و تسهیلاتی ویژه‌ی خود داشتند. کارمندان بلندپایه، به استثنای تنی چند ایرانی، همه انگلیسی بودند. بر اتوبوس‌های مخصوص آنها روی نواری قرمز به خط درشت جلی نوشته شده بود: ONLY SENIOR STAFF (فقظ کارمندان بلندپایه). در سال‌های جنگ، که آمریکایی‌ها کمپ بزرگی برای کمک‌رسانی به اتحاد شوروی در خرمشهر دایر کرده بودند، می‌گویند سربازان آمریکایی روزی خری را دور شهر آبادان گرداندند و با جوهر قرمز بر شکم خر نوشتند: ONLY SENIOR STAFF. در اماکن عمومی محله‌ی «بریم»، آن روزها تابلوی DOGS AND IRANIANS NOT ALLOWED (ورود سگ و ایرانی ممنوع) فراوان دیده می‌شد.

پس از جنگ، هنگامی که ما به آبادان رفتیم، این تبعیض‌ها تا اندازه‌ی زیادی از میان رفته بود. در آغاز استخدام فارغ‌التحصیل‌های دانشگاهی، گروهی از آنها را برای آشنایی با محل به آبادان بردند و محله‌ی بریم و خانه‌ها و خیابان‌های ردیف ردیف درخت اکالیپتوس را نشان‌شان دادند و اینها در بازگشت، آبادان را یک «لندن کوچک» خواندند. محله‌های کارگری شرکت نفت ـ بهمنشیر، فرح‌آباد و بهار ـ نیز به نسبت تمیز و خانه‌ها مجهز به آب و برق و وسایل رفاهی و بهداشتی بود. کارگران را در خودروهای تور سیمی سر کار می‌بردند. اهالی خود جزیره، عرب‌های بومی، زن و مرد و کودک، در کنار گاومیش و بز و گوسفند، همه با هم در کپرهای احمدآباد، حصیرآباد و پِلیْت آباد در حاشیه بر سر می‌بردند. تفاوت محوطه‌ی شرکت نفت با بقیه‌ی شهر باورکردنی نبود و به قول زویا پیرزاد، انگار از بیابانی بی‌آب و علف پا می‌گذاشتی توی باغی سرسبز. حد فاصل این دو بخش شهر نهر حفار بود و پشت حفار کسب‌وکار محلی و بازار کویتی‌ها و بوی عطر عربی دل می‌ربود.

در آبادان گاه از آسمان ملخ می‌بارید. در روز روشن هوا ناگهان تاریک می‌شد و توفان ملخ در مهاجرت به عربستان از خستگی از پا می‌افتاد. ملخ‌های نیمه جان بر درخت‌ها، روی چمن‌ها، کف جاده‌ها فرو می‌نشستند. کودکان عرب درخت‌ها را می‌تکاندند، پیاده‌روها را می‌روبیدند، چمن‌های خانه‌ها را می‌درویدند و صید خود را در کیسه و گونی می‌بردند. ملخ‌ها را بو می‌دادند، نمک می‌پاشیدند و می‌خوردند، این یکی از تنقلات آنها بود.

لیسانسیه‌های تازه استخدام را شرکت در نخلستان کنار شط (Palm Grove) در بنگلوهای متوازی، جا داده بود. پنکه‌های سقفی به ندرت از کار می‌افتاد و هر یک از ما، برای رفع عطش و گرمازدگی، روزی یک قالب یخ سهمیه داشت. قالب‌های یخ را سپیده‌دم بیرون ساختمان می‌گذاشتند که ما به یخ‌دان‌های حلبی داخل اتاق‌مان انتقال دهیم، ولی ما صبح‌ها عجله داشتیم، یخ‌ها اغلب بر جا می‌ماند، زیر آفتاب سوزان آب می‌شد و احدی از عابران، رفتگران و یا باغبانان تشنه لب جرات نمی‌کرد به آن دست بزند.

بخت یاری کرد و برخلاف اغلب لیسانسیه‌ها که در پالایشگاه به کارهای شاق گماشته شدند و هوای مسموم و آلوده استنشاق می‌کردند، مرا به اداره‌ی مسکن فرستاند. محله‌های کارگری شرکت نفت در آبادان هر کدام یک اداره‌ی مسکن و درمانگاهی کوچک وابسته به آن داشت که به امور تعمیراتی خانه‌ها و کمک‌های اولیه بهداشتی کارگران می‌رسید. حوزه‌ی مسئولیت من ناحیه نوساخته بهار و خانه‌های کارگری آنجا بود.