بعثی ها به دنبال فلج کردن ما بودند

دوشنبه سی و یکم شهریور ماه 1399بعثی ها به دنبال فلج کردن ما بودند

بهروز بوشهری
  قائم مقام وزیر نفت و مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران در ابتدای دوران دفاع مقدس

 

شهید رجایی، مهندس تندگویان را به عنوان وزیر نفت منصوب کرد. وی به مجرد اینکه منصوب شد، مرا به عنوان قائم مقام خود و ریئس هیئت مدیره و مدیرعامل شرکت نفت، منصوب کرد. بعد از آن ماجراهایی که پیش آمد و یک ماه بعد از شروع وزارت وی، جنگ تحميلی شروع شد. از «رادیو بی بی سی » شنیدم که صدام می گفت چند روزه می خواهد خوزستان را تصرف کند و بعد هم تهران را متصرف شود. بی بی سی می گفت: «اگر صدام موفق شود، جنگ را برده است... » که الحمدلله موفق نشد. بنابراین، ما فکر کردیم کارکنان ما در خوزستان زیر گلوله هستند و تصمیم گرفتیم که به آبادان برویم و پالایشگاه را از نابودی نجات دهیم.
در طول یک ماه که شهید تندگویان وزیر نفت بود و سپس به اسارت در آمد، ما سه بار به آبادان رفتیم و این واقعا یک رکورد است. اگر اکنون پالایشگاه آبادان با وجود اینکه آسیب زیادی دید، به عنوان بزرگ ترین پالایشگاه ایران مطرح است، به این دلیل است که آنجا جانفشانی هایی صورت گرفت؛ کارکنان صنعت نفت، جوان ها و مردم آبادان کمک کردند و در رأس آنها شهید تندگویان وزیر نفت بود که ما به همراه او سه بار به آبادان رفتیم؛ همه بر جها، لوله ها و مخازن را تخلیه کردیم و با انواع و اقسام وسیله هایی که ممکن بود، با بخار، با نیتروژن و... اینها را شستشو دادیم که در تمام طول هشت سال جنگ لحظه به لحظه فقط تخریب فیزیکی شد.
صحنه های آن روز واقعا توصیف شدنی نیست. وقتی به آبادان رفتیم، به دلیل بمبارا ن های پیاپی، بخش مهمی از شهر تخلیه شده بود و باقی مردم نیز در حال خروج بودند. در همان زمان، بعضی روزها ده هزار وعده غذا تهیه می کردیم و به جبهه، رزمند ه ها و... در پالایشگاه آبادان می رساندیم. چون پالایشگاه این امکان را داشت. آنقدر بمباران شدید بود که من از شهید «قدوسی »، دادستان انقلاب درخواست کردم آتش نشا نهایی را که به خاطر آتش گرفتن «سینما رکس » در زندان بودند، مرخص کند؛ آنها هم به خاموش کردن آتش کمک می کردند. دو نفر از این آتش نشانها در همان روزها به شهادت رسیدند.
  همچنين از مرحوم مهندس «توسلی »، شهردار تهران، دو دستگاه ماشین آتش نشانی همراه با 12 یا 24 آتش نشان کمکی برای مهار آتش احتمالی قرض گرفتم و آنها به آبادان فرستاده شدند؛ به دلیل بمباران بی امان بعثی ها و در نتیجه آتش سوزی مخازن و برجها، دود تمام سطح پالایشگاه را می گرفت و همین موضوع موجب می شد که سطح شهر تاریک و دودآلود شود؛ فضا مثل شب  تاریک می شد و دوباره با بمباران بعدی فضا با نور آتش روشن می شد. از آن طرف رودخانه اروند از نخلستانهای عراق به طرف ما شلیک می کردند و مرتب آنجا را می زدند؛ هر لحظه بچه های ما زخمی یا شهید می شدند. واقعا شرایط غیرقابل توصیفی بود. اگر از وقایع آن روزها فیلم هایی باقی مانده باشد، بد نیست مردم آنها را دوباره ببینند. ما در سفر سوم به آبادان موفق شدیم پالایشگاه را حفظ کنیم. یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت: «در ساختمان شماره 3، 5 و... که در گذشته محل اقامت مدیران ارشد صنعت نفت بود که گاهی به آبادان می آمدند، فر ش های ذ یقیمت و... هست. » گفتم: «بله می دانم. ما آنها را به تهران می فرستیم. » همین کار را هم کردیم. یکی از آشنایان من به نام « ناصرکره بندی » - که در اداره خدمات اداری یا به اصطلاح آن روز، "آفیس سرویسز " پالایشگاه آبادان کار می کرد- به ما کمک کرد که این وسایل به تهران فرستاده شود. اما به او گفتم دو چیز مهمتر از فرش هاست؛ یکی، اطلاعات کامپیوتر آبادان بود که تمام مستندات صنعت نفت منطقه را در بر می گرفت؛ به خواست من از همه این اطلاعات کپی و بک آپ گرفتند و به تهران فرستاده شد. دیگری، ادتیوها، مواد افزودنی، کمیکا ل ها و مواد شیمیایی موجود در اداره انبارهای پالایشگاه بود که این اقلام نیز به تهران فرستاده شد. مهمتر از همه اینها، پالایشگاه و شهر آبادان بود که با جانفشانی کارکنان دلیر و از جا نگذشته صنعت نفت و مردم حفظ شد. نام همه کسانی که جانبازی کردند و شهید شدند در کتاب شهدای صنعت نفت ثبت شده است. به هر حال موفق شدیم پالایشگاه آبادان را تا حدودی حفظ کنیم و اگرچه بخش هایی از بین رفت، اما آن چیزهایی که ارزش داشت - و الان نیز برای کشور ارزش دارد- باقی ماند. در سفر آخر به آبادان، بعثی ها در میانه جاده کمین کرده بودند؛ ماشین ما را متوقف کردند و ما در ابتدا فکر می کردیم که نیروهای خودی هستند! ولی معلوم شد عراقی هستند و ما اسیر شدیم.  شهید تندگویان وزیر نفت، مهندس «یحیوی » سرپرست مناطق نفتخیز - که از اهواز با ما آمد- «اسماعیلی » راننده و دو نفر محافظ وزیر که نام یکی از آنها «بخشی پور » بود و نام دیگری را به یاد ندارم. ما شش نفر در آن ماشین بودیم و اسیر شدیم؛ وقتی جلو ما را گرفتند، ما خیال می کردیم که نیروهای خودی هستند، چون لباس نظامی بر تن نداشتند. در طول مسیر، چند ایست و بازرسی را رد کرده بودیم و در آنجا هم فکر کردیم یکی از همان پست های نگهبانی خودمان است. یکی از محافظان از ماشین پیاده شد و چون سلاح به دست داشت، به مجرد پیاده شدن، بعثی ها ماشین را به رگبار بستند. آن موقع فهمیدیم که اینها عراقی هستند. بیرون آمدیم و پشت ماشین سنگر گرفتیم و بعد اسیر شدیم.
در این بازدید، دو ماشین دیگر نیز همراه ما بودند و پشت سر ما حرکت می کردند؛ یکی، ماشین دکتر «منافی » وزیر بهداری و همکارانش بود و دیگری، ماشین حامل چند تن از نمایندگان مجلس از جمله مهندس معین فر، مهندس «سحابی » و مهندس «صباغیان .» آنها عضو کمیسیون انرژی مجلس بودند.
خوشبختانه آنها با فاصل های - که مهندس یحیوی گفته بود- حرکت می کردند. آنها زود متوجه شدند که ما گرفتار شده ایم، بنابراین فرار کردند و بحمدلله دستگیر نشدند. این آغاز اسارت ما بود. ما دیگر از این لحظه به اسارات دشمن در آمدیم. رفتیم و ده سال در ایران نبودیم. از طریق خرمشهر و شلمچه به بصره بردند. غروب به بصره رسیدیم. نماز مغرب و عشا را در بصره خواندیم و صبح به بغداد رسیدیم. ما را به سلو ل های انفرادی بردند و ده سال در اسارت ماندیم.
در این ده سال، بیش از دو سال انفرادی بودیم، که به نظر من، شهید تندگویان در غرفه ای نزدیک ما بود. من و مهندس یحیوی در دو اتاق کنار هم بودیم. آنها به اتا ق ها غرفه می گفتند.
بعد از دو سال انفرادی، من و مهندس یحیوی به اعتصاب غذا پرداختیم. بعد از آن اعتصاب غذای طولانی که بی حال شده و در حال مرگ بودیم، ما را از انفرادی بیرون بردند و گفتند که اعتصابتان را بشکنید. پرسیدند که: «چه می خواهید؟ » گفتیم: «ما نامه ننوشته ایم. «صلیب سرخ » را ندیده ایم. طبق «معاهده ژنو » هراسیری
می تواند در ماه یک نامه بنویسد و چهار عدد کارت پستال بفرستد. ما اصلا این چند سال که اینجا بود ه ایم، هیچ نامه ای ننوشته ایم و حتی بعد از آن هم این وضع ادامه پیدا کرده است. »
مهندس تندگویان در اتاق دیگری بود تا چندسال صدای او را می شنیدیم. به بعثی ها گفتیم که می خواهیم با هم باشیم، اما آنها پاسخ دادند: «ما وزیر را به جای دیگری فرستاده ایم؛ به یک جای امن! »
آنها قول دادند که ما دو نفر را کنار هم بگذارند. گفتند: «غذا بخورید. ما شما را در کنار هم می گذاریم. »
ما گفتیم: «اگر که ما خوردیم و این کار را نکردید چه؟ » گفتند: «خوب دوباره اعتصاب کنید! »
ما هم غذا خوردیم. چند روز بعد، من و مهندس یحیوی را در یک سلول دو در سه زندان سیاسی بغداد گذاشتند. از آن به بعد نزدیک به هشت سال با هم در این سلول به سر بردیم.
زندانی های سیاسی بسیاری را به آنجا می آوردند. به هیچ وجه! اجازه نامه نگاری در طول این ده سال به ما ندادند . بعد از اینکه جنگ تمام شد و مراودات ایران و عراق تا حدودی بهتر شده بود و مدیر زندان هم عوض شده بود، به ما گفتند:«نامه ای بنویسید. » ما هم نامه ای نوشتیم. نامه را بررسی کردند و گفتند: «این جملات را عوض کنید... » و خط زده بودند که مثلا این جمله را ننویسید؛ «اصلا ننویسید که اسیر هستید؛ ننویسید که
در عراق هستید؛ مثل اینکه برای مسافرت و گردش به اروپا رفته اید و به خانواده تان نامه می نویسید؛ اینطور بنویسید! » ما هم نامه ها را عوض کردیم.
بعد که به ایران آمدم، متوجه شدم نامه ام از لهستان آمده و نامه مهندس یحیوی از کشور دیگری؛ نمی دانم از اسپانیا یا فنلاند آمده بود. حدس من این بود که آن مدیر یک ذره انسانیت داشت و نامه را داده بود به کسی که از آن طرف پست کند. یعنی واقعا نامه های ما از طریق صلیب سرخ و از عراق نیامده بود، بلکه این نامه ها را از اروپا پست کرده بودند و زمانی که دیگر چیزی به بازگشت ما نمانده بود، نامه ها به دست خانواده های ما رسیده بود و آنها که تا آن موقع هم امیدوار بودند که ما زنده باشیم، در حقیقت برایشان یقین شد، چون نامه ها به خط خودمان بود و احتمالا با اصطلاحاتی که ما نوشته بودیم، متوجه شده بودند که در قید حیات هستیم.
این نامه ها تاریخ نداشت. البته من اشار ه هایی کرده بودم، مثلا درباره فرزندم که ده سالش بود، نوشته بودم الحمدلله که حالا «دارا » مردی شده است؛ به گونه ای نوشته بودم که آنها متوجه شوند این نامه به تازگی نوشته شده است.
به هر حال، نامه ها موجب خوشحالی خانواده های ما شده بود. البته در سال 1365 ( 1986ميلادی ) یعنی شش - هفت سال بعد از اسارت خانواده شهید تندگویان، خانواده من و خانواده مهندس یحیوی پرونده ها را در ایران پیگیری کرده بودند؛ گروهی از طرف سازمان ملل برای تحقیق آمده بودند. طبق گفته و بررسی این گروه، عراق اعلام کرده بود که وزیر نفت ایران در زندان است. این اعلام عراق از آن جهت بود که همان شب اسارت شهید تندگویان، وی را در تلویزیون نشان دادند و دیگر نمی توانستند وجود ایشان را در خاک عراق انکار کنند. بعثی ها گفته بودند: « او در اسارت ما هست، ولی اعلام کرده که اگر کسی به دیدنم بیاید، خودکشی خواهم کرد! بوشهری و یحیوی را هم که ما اصلا اسیرشان نکرده ایم که بدانیم کجا هستند! » به این ترتیب، منکر وجود ما شده بودند. این گزارش را «سازمان ملل » در قالب گزارشی به ایران داده بود و در دست خانواده های ما نیز قرار گرفت. صدای قرآن خواندن شهید تندگویان از سلول می آمد. بعد از آنکه او را به جای دیگری بردند، از محل نگهداری و وضعیت وی سوال می پرسیدیم اما پاسخ نمی دادند! فقط می گفتند: «او را به جایی امن برده ایم! »
سال 1359 ما اسیر شدیم؛ در یکی از شبهای سال 1361 ، صدای شهید تندگویان قطع شد.
هر سه ما با صدای بلند قرآن تلاوت می کردیم و دعا می خواندیم؛ بنابراین، من و مهندس یحیوی همیشه صوت شهید تندگویان را می شنیدیم.
سال 1361 همچنان در انفرادی بودیم. آن موقع صدای او قطع شد و ما خبری از وی نداشتیم.پس از جنگ و طی دو سال مذاکرات، بحمدلله آزادگان سربلند به میهن بازگشتند؛ در سال 1369 ، ما نیز برگشتیم اما هنوز از شهید تندگویان خبری نبود.
نزدیک به دو سال طول کشید تا اینکه پیکر مطهر ایشان را به جمهوری اسلامی باز پس دادند. پدر و دوست نزدیک او دکتر «اعتمادی »، همراه با هیئتی از جمهوری اسلامی پیکر وی را تحویل گرفتند.
روزی که به دست دشمن اسیر شدیم، آرزو می کردیم که بازگردیم و خدمت کنیم؛ مردم شریفمان، زن و مرد و پیر و جوان با شهامت ها و جانفشانی های بی دریغ توانستند در مقابل رژیم بعث عراق مقاومت کنند. از این زاویه، جنگ تحمیلی از جمله جنگ های نادری بود که با وجود مدت زمان طولانی، شدت جنگ، امکانات تسلیحاتی دشمن در استفاده از مدرنترین نرم افزارها و سخت افزارهای جنگی و حمایت همه جانبه بیشتر کشورها از آن، کشور انقلابی ایران توانست با نبود تجهیزات در مقابل دشمن بعثی ایستادگی کند و پیروزمندانه از میدان جنگ بیرون بیاید. در زمان جنگ، ما در عراق حقایق بسیاری را شاهد بودیم؛ روزی که اسیر شدیم در همان ماشینی که ما را حمل می کرد، من نشسته بودم که ناگهان متوجه شدم بر روی جسد یک عرب مصری
نشسته ام. او افسری مصری بود که در جبهه کشته شده و او را در ماشین گذاشته بودند. یعنی از همان روزهای اول جنگ خیلی از عرب ها به صدام کمک می کردند.
در دوران اسارت، صابون اردنی و شامپوی عربستانی می دیدیم. از تانک های انگلیسی تا میراژهای روسی و آواکس آمریکایی تا کمک های نفتی کویت و عربستان، همه اینها در اختیار صدام بود و تبلیغات بزرگ دنیا به نفع صدام حرکت می کرد، چون هیچ کس علاقه مند نبود جمهوری اسلامی که بر شاه پیروز شده بود، بر عراق هم پیروز شود و به قدرتی بدل شود که نتوانند جلو آن مقاومت کنند.
بحمدلله ملت ما سربلند از جنگ بیرون آمد؛ یک وجب خاکمان را از دست ندادیم؛ عزیزانمان جانشان را دادند؛ عزیزترین قسمت های بدنشان را دادند؛ خانواده ها عزیزترین فردشان یعنی جوان هایشان را دادند؛ زندگی هایشان را دادند؛ شهرهایشان ویران شد، اما اجازه ندادند که رژیم بعث عراق بتواند بر ایران مسلط شود و آن آرزویی که هم عراق و هم غربی ها - و شاید هم شرقی ها داشتند- به نتیجه برسد.
خوشبختانه ما سربلند و با افتخار به وطنمان بازگشتیم و مورد محبت و احترام هموطنان عزیزمان قرار گرفتیم. یادم هست آن روزهایی که به آبادان رفتیم، یکی از برادران همسرم - که به تازگی دیپلم گرفته بود و از تهران داوطلبانه برای دفاع به خوزستان آمده بود. برای من از شرایط جبهه می گفت که: «ما هیچی نداریم که با آن بجنگیم؛ نه تفنگ داریم، نه سلاح، نه تانک، هیچی... ». یعنی واقعا بچه ها با چنگ و دندان می جنگیدند و ما دیدیم که چگونه پرپر می شدند.
بعضی وقت ها در سریال ها و فیلم هایی که درباره جنگ ساخته می شود، گوشه هایی از واقعیت را می توان دید، اما هیچ کدام از این فیلم ها واقعا نمی توانند آن صحنه هایی را که در خوزستان به ویژه اهواز، آبادان، سوسنگرد، دزفول و سایر شهرهای جنگ زده اتفاق افتاد، نشان دهد. البته، ساخت این فیلم ها تلا ش های ارزنده ای است و باید مورد قدردانی قرار گیرد، اما بودن در دل بمباران با نشان دادن و گرفتن فیلم بمباران خیلی تفاوت دارد. به هر حال، انعکاس های خوبی است که نشان می دهد چه اتفاقاتی افتاد؛ در حالی که عراقی ها از همه امکانات برخوردار بودند و همه جانبه پشتیبانی می شدند؛ عراق از طریق روسیه و کشورهای شرقی حمایت می شد، «حزب بعث عراق » افتخار می کرد که یک حزب سوسیالیستی است. با این وجود، هم از هواپیماهای آواکس آمریکایی و هم از سلاح های شیمیایی غربی ها استفاده می کرد. یعنی واقعا همه دنیا در مسير کمک به او بودند. اینها حقایقی هستند که به سادگی می توان بیان کرد، اما درک آن بسیار مشکل است.
من، 10 سال در یک اتاق دو در سه بودم؛ هیچ امکانی نبود، هیچ ارتباطی نبود؛ نامه، روزنامه، رادیو و تلویزیون اصلا وجود نداشت. تنها آنقدرخواهش و تمنا کردیم که یک جلد قرآن به ما دادند. واقعا فقط یک قرآن دست من بود. آن هم در اتاقی بدون نور که به سختی می توانستم آن را بخوانم. پنجره ای بالای سر ما بود که دو سه نوع کرکره روی آن زده بودند، از این پنجره اندکی نور آفتاب رد می شد؛ فقط خط باریکی که ضخامت آن از دو - سه میلیمتر شروع می شد تا یک سانتیمتر و طول آن هم در طی سال نیم متر تا یک و نیم متر می شد. از این خط نور استفاده می کردم و قرآن می خواندم.
فکر کنید در شرایط بسیار بسیار سختی قرار داشتم. اکنون که حتی تحمل و صبر ایستادن به انتظار باز شدن در خانه را ندارم با خود فکر می کنم که خداوند چه نیرویی به من عطا کرد که توانستم 10 سال را در اسارت بگذرانم و چند سال آن را تنهای تنها زندگی کنم؛ این مهم جز امداد الهی و جز توکل بر خداوند چیز دیگری نمی تواند باشد.
بعدها، همان شبی که ما را به اسارت در بصره بردند، هر سه نفر ما را در اتاقی جای دادند؛ به اتفاق شهید تندگویان و مهندس یحیوی به اقامه نماز مشغول شدیم. یک سرباز هم مراقب ما بود.
موقعی که نماز اول تمام شد متوجه شدم که سرباز لحظه ای از اتاق بیرون رفته است. به شهید تندگویان و مهندس یحیوی گفتم: «به هیچ وجه نگویید که من مدیرعامل شرکت نفت هستم. اگر به من گفتند می گویم معاون اداری  مالی وزیر نفت هستم. معاون در امور نفت نیستم. که آ نوقت مجبور نشوم اطلاعات اضافه بدهم. چون اطلاعات مدیرعامل شرکت نفت از معاون اداری بیشتر است.
به هر حال در بازجویی ها گفتیم: «اصلا وزیرمان یک ماه است که وزیر شده و تازه بعد از چند روز ما را بر سر کار گذاشته است... .» از من م یپرسیدند: «آبادان چقدر نیرو دارد؟ آنجا چطور است؟ و... ». می گفتم: «ما اصلا اطلاع نداریم، تازه انقلاب شده، ما را آنجا گذاشته اند؛ ما که اصلا در نفت نبود ه ایم... .» در بازجویی ها به من گفتند: «مسیر خط لوله پالایشگاه اصفهان را به ما نشان بده. »
گفتم: «نمی دانم. چه می دانم پالایشگاه اصفهان از کجا نفت می گیرد و در چه مسیری می گیرد. من معاون اداری  مالی هستم؛ اصلا به من چه ربطی دارد، من اطلاعی ندارم. » می دانید که آن زمان، اطلاعات پالایشگاه اصفهان - که بعد از انقلاب راه افتاد- هنوز در آرشیو سازمان «اوپک » نبود، بنابراین، اطلاعی از پالایشگاه اصفهان نداشتند، اما پالایشگا ه های دیگر را مرتب بمباران می کردند.
یکی از نخستین جاهایی که هدف قرار دادند، تنگ فنی و پلدختر بود که در واقع، ایستگا ه های سوخت رسانی به تهران بودند و خط لوله ای که از جنوب به شمال می آید از این مناطق می گذرد. ما در راه بازگشت از یکی از سفرها همراه با شهید تندگویان به عزیزانمان در تنگ فنی، پلدختر و اندیمشک سر زدیم. عراقی ها از مسیر ایستگا ههای پمپاژ و خطوط لول های که به پالایشگاه اصفهان می رسید، اطلاعی نداشتند، لذا می خواستند با کسب اطلاعاتی، آنجا را بمباران کنند. بعد از مدتی، با داد و بیداد در اتاق را باز کردند و مرا حسابی کتک زدند که: «تو هر چه اطلاعات به ما دادی غلط بوده؛ دروغ گفته ای... » من هم گفتم: «کجای حرفم دروغ بوده؟ » گفتند: «ما الان مدرک داریم که تو دروغ گفته ای. تو خودت روز افتتاح پالایشگاه اصفهان آنجا بوده ای. »
مدرک آنها یکی از روزنامه های خودمان بود. گفتم: «من راست گفته ام؛ اگر شما نشان دادید که من بوده ام، من دوباره بازجویی ها را از اول انجام می دهم. » روزنامه را جلو من گذاشتند. در آن نوشته شده بود که: «در این مراسم معاون وزیر نفت جناب ... » گفتم: «وزیر نفت که یک معاون ندارد. شش تا معاون دارد. بقیه اش را بخوانید. » همینطور خواندند تا رسیدند به اینکه نوشته بود: «معاون وزیر نفت حسن سادات ... » گفتم: «اصلا من نبود ه ام، یک معاون دیگر بوده است. » با خودم گفتم: «خدایا آن روز که برای افتتاح به اصفهان نرفتم، شاید اینجا به دردمان خورد! » مرا در بازجویی ها خیلی سوال پیچ می کردند. چندین روز؛ یکی - دو ماه مرتب از من سوال می کردند. یک بار در مورد انرژی اتمی مرا بازجویی کردند. گفتند: «شما اهل بوشهرید؟ » گفتم: «بله. » گفتند: «سقف ساختمان انرژی اتمی بوشهر چه رنگی است؟ » گفتم: «من بچه بودم که از بوشهر بیرون آمدم، دیگر بوشهر نرفته ام. چه می دانم چه رنگی است. » یک مقدار راجع به «فریدون سحابی » که مدیر انرژی اتمی بود از من سوال کردند که: «کجاست؟ و خانه اش کجاست؟ و... . » گفتم: «من اصلا بوشهر نمی روم... . » به هر حال این اطلاعات را می خواستند و می گفتند می خواهیم آنجا را بمباران کنیم. بعثی ها به دنبال فلج کردن ما بودند. بیشتر به دنبال اطلاعاتی ازجمله ، خطوط لوله، پالایشگا ه ها و نحوه تصفیه نفت در آنجا (چه برای صادرات و چه برای مصرف داخل) مخازن نفتی، صادرات نفت ایران در خارگ و...بودند .  مثلا می گفتند: «به نظر شما پالایشگاه را که زدیم تا کی ایران نفت دارد؟ » من می گفتم: «آنجا خیلی مخازن هست، آنجا مخازن معمولی روی زمین هست، مخازن زیرزمینی هست، مردم در خانه هایشان مخزن دارند. »
یک طوری می گفتم که دلشان قرص نشود که حالا پالایشگا ه ها را زد ه اند دیگر تمام است. قبل از اسارت ما، «پالایشگاه تبریز » را زده بودند. وقتی به تبریز رفتیم، دیدم که از اتاق کنترل پالایشگاه فقط یک دیوار باقی مانده بود. با همان دیوار بچه ها توانستند دستگا ه های کنترل فشار و حرارت را که بر روی آن مانده بود، بازسازی و تقویت کنند.

 

منبع :كتاب همسفران ققنوس( انتشارات وزارت نفت )