برگی از تاریخ شفاهی"ارامنه"در نخستین شهر نفتی ایران

يکشنبه بیستم مهر ماه 1399برگی از تاریخ شفاهی

 

فرشید خدادادیان
رئیس مرکز اسناد صنعت نفت

 

هنگامی که خبر درگذشت"خاچیک نوراویان"از ارامنه بازنشسته صنعت نفت و اهالی مسجد سلیمان که متاسفانه در هفته آخر شهریور1399 فوت کرد منتشر شد،نفتی ها و مسجدسلیمانی های زیادی از جاهای مختلف دنیا پيام گذاشتند و تاسف خود را از درگذشت دوست قدیمی شان بیان کردند.

یکی از این عزیزان،جناب"سارو منصوریان"از دیگر همشهریان ارمنی بود که البته چنانچه بعدا توضیح داد،حدود پنجاه و پنج سال هست که مسجد سلیمان و ایران را ترک کرده و در اروپا زندگی می کند.

در عین غمیگنی از درگذشت"خاچیک"،نمی توانستم خوشحال نباشم وقتی در صفحه شخصی و در پاسخ ایشان به دعوتم برای مصاحبه و مرور خاطرات از نفت و مسجد سلیمان،این پیام را از جناب سارو دیدم که نوشته بود؛"با عرض سلام."سارو"هستم.می‌ خواهید مثل خاچیک بنویسم؟ ۵۵ساله بیرون از کشور هستم و باید سعی کنم فارسی را خوب بنویسم."

مصاحبه ای که سال1392 با مرحوم"خاچیک"و همسرش انجام داده بودم و منتشر شده بود را برایشان فرستادم و توضیح دادم که به انگلیسی یا فارسی می توانند پاسخ دهند و نتیجه  چند روز پرسش و پاسخ در فضای مجازی و مزاحمت برای ایشان،متنی شد که در ادامه آنرا می خوانید.

مروری کوتاه بر خاطرات یکی دیگر از ارامنه مهربان و خونگرم متولد مسجد سلیمان که هنوز هم دلتنگ کوه هایM.I.S است. ارمنی زاده ای که به تعبیر زیبای خودش با"دوغ"و نان تیری(نان فطیر محلی بختیاری ها)بزرگ شده است.

 

سارو منصوریان در سال1399خورشیدی

سارو منصوریان در سال1399خورشیدی

 

جناب منصوریان،ضمن تشکر از اینکه پذیرفتید در این مصاحبه شرکت بفرمایید،لطفا قبل از معرفی خود،ابتدا در مورد"والدین"خودتوضيح دهيد .مشخصات،خصوصیات و اینکه چگونه و از کجا به مسجد سلیمان مهاجرت کردند.

با عرض سلام.مرحوم پدر من"ماتاووس منصوریان"نام داشت و در بین شرکت نفتی ها و مسجد سلیمانی ها و حتی روستاهای اطراف،فردی شناخته شده بود و چون سواد داشت از او با عنوان؛"میرزا ماتاووس"یاد می کردند.فامیلی ما در ضمن"منصور"نوشته می ‌شود که البته دلیل آن را نمی دانم.

 

DC59~1_Copy

میرزا ماتاووس در انبار سلویج چشمه علی

 

پدرم در روستای"قلعه ممکا"در سرزمین بختیاری متولد و برای ادامه تحصیل مدتی در هند زندگی کرده بود.در کتاب Armenian school of culcatta india(کالج ارمنیان در کلکته هند)در مورد پدرم،که تصویر آن صفحه از کتاب مذکور را برایتان می فرستم،چنین آمده است:

"آقای ام کاراپیت،شناخته شده با عنوان ماتاووس منصوریان در ایران در سال ۱۹۰۲میلادی متولد شد و در سال ۱۹۱۸میلادی پس از پذیرفته شدن در کالج ارامنه به هندوستان رفت.او از زمان کالج خود خاطره های دلپذیری داشت و همواره با قدردانی و احترام از فرصتی که کالج برای نقطه آغازی در زمینه تحصیل در اختیار او قرار داده بود،سخن می گفت.او بعد از اتمام تحصیل در سال ۱۹۲۰میلادی،هندوستان را ترک کرد.در(همان)سال ۱۹۲۰میلادی بعد از ترک هندوستان و کالج به ایران بازگشت و به استخدام کمپانی"آنگلو پرشین اویل"درآمد و در آنجا به مدت ۳۱سال کار کرد و در سال۱۹۵۱ بازنشسته شد.او هم اکنون ساکن تهران است و حاصل ازدواج موفق او سه پسر و سه دختر است."

این معرفی البته در سالهای آخر عمر پدرم که از مسجد سلیمان به تهران مهاجرت کرده بود،تهیه و تنظیم شده بود و البته سندی ارزشمند در خانواده مابه شمار می آيد .

 

معرفی پدر آقای منصوریان در کتاب کالج ارامنه هند

معرفی پدر آقای منصوریان در کتاب کالج ارامنه هند

 

مرحوم مادرم"مری جوزفین" mary joesephianنام داشت.ایشان هم برای تحصیل به هند رفته و در ۱۶سالگی به ایران برگشت و با پدرم ازدواج کرد.هر دو از"قلعه ممکا"،روستای ارمنی نشینی در چهارمحال بختیاری بودند.

 

ارتباط ارامنه با دیگر هموطنان و از جمله بختیاری ها را چگونه می دیدید؟

روابط ارامنه و بختیاری ها تا آنجا که من اطلاع دارم و از پدرم شنیدم همواره خوب بوده.ضمن اینکه ایران نیز بهترین کشور در تمام دنیا برای ارامنه بوده و هست.در چهارمحال و بختیاری چند روستای ارمنی نشین از روزگار صفویه وجود داشت.قلعه ممکا و حاجی آباد در نزدیکی قلعه ممکا که ده پدری من هست،از جمله مناطق ارمنی نشین بودند.در آن زمان روستاهای زیادی در چهارمحال بود،ولی"نفت"همه را به خوزستان کشاند.

بهر روی،علاوه بر اشتغال پدرم در نفت،بعد از تولد من که آخرین فرزند خانواده هستم،مادرم هم در شرکت نفت استخدام می شود.گویا اولین،یا یکی از اولین زنانی بوده که در کمپانی نفت استخدام شد.مادرم ۲۵سال سابقه کار در شرکت نفت داشت و در انبار خوراکی کار می کرد.در هند زبان انگلیسی را خوب یاد گرفته بود و همین موضوع در استخدام و کارش بسیار تاثیرگذار و مفید بود.


مرحوم پدرم به گواهی دوستان و قدیمی های همدورانش و آنچه خود من شاهد بودم،یک انسان واقعی بود.متاسفانه به علت بیماری"آسم"زودتر از موعد بازنشسته و خانه نشین شد.ما در چشمه علی باغ بزرگی داشتیم که ایشان را همیشه مشغول می کرد.

بخاطر دارم که شبها در ایوان جلوی خانه در کنار رادیو می نشست و از رادیو تهران،داستان شب و موسقی سنتی ایرانی گوش می کرد،البته همیشه با یک تسبیح و مقداری خوراكی و نوشيدنی .

خاطرم هست که من هم پس از مهاجرت به اروپا،کمی طول کشید تا بفهمم چه کمبود روحی وجود دارد که برایم آزار دهنده است؟!کمی بعد متوجه شدم کمبود من،موسیقی سنتی ایرانی و شنیدن آن موسيقی بود .
موسیقی که پدرم هر شب گوش می کرد و در ضمیر ناخودآگاه من نیز نهادینه شده بود.

پدرم آدم شوخی بود،انجیل را حفظ بود.از سفر خود به هند تا ازدواجش همه  اتفاقات مهم زندگی اش را به شعر ارمنی نوشته بود که البته این نوشته ها هرگز چاپ نشد.او در عین باسوادی و شوخ طبعی و مردم داری،روحیات و علایق خاص خود را داشت.یادم نمی آید پدرم هیچ وقت به"سینما"رفته باشد.دوست نداشت.اما مانع مادرم و خانواده هم نمی شد.در عوض مرحوم مادرم بعضی وقتها هفته ای ۳بار به سینمای باشگاه مرکزی می رفت.او و تعدادی دیگر از کارمندان ایرانی شرکت نفت از طرف شرکت اجازه داشتند از سینما و امکانات باشگاه مرکزی استفاده کنند.آن زمان البته باشگاه مرکزی مختص کارکنان انگلیسی و خانواده هایشان بود.

این مختصری از چیزهای زیادی است که از والدین مرحومم در خاطر دارم.انسان های شریف و ارجمندی که مصداق مهربانی ارامنه و مصداق صفا و صمیمیت مردم و اهالی M.I.S بودند.بر خلاف آنچه امروز در خیلی از جاهای دنیا مطرح و باعث جدایی انسانها از یکدیگر است،ما مسجد سلیمانی ها به دین،مذهب،نژاد و قومیت یکدیگر کاری نداشتیم.صفا و صمیمت و یکرنگی و نوع دوستی بود که ما را در مسجد سلیمان گرد هم جمع کرده بود.نسلی که به مسجد سلیمان مهاجرت کردند،والدین نسل دومی بودند که همچون من در M.I.S متولد شده بودیم و ما مهربانی را از والدین خود به ارث بردیم.

بعد از مهاجرت از چهارمحال و اقامت در مسجد سلیمان،آیا ارتباط مرحوم پدر و خانواده با فامیل در"قلعه ممکا"و جاهای دیگر قطع شد،یا ادامه داشت؟

هیچگاه قطع نشد.پدرم خیلی از فامیل و بستگان را از چهارمحال به ام.ای.س(مسجدسلیمان) آورد.یادم هست آنها در خانه ما می ماندند تا کار یا"همسر"پیدا کنند.

خاطرم هست،جو خانواده ما آنقدر گرم و صمیمی بود که مرحوم مادر بزرگم،با داشتن ۴فرزند،همیشه پیش ما می ماند.اگر هم روزی پیش دیگر فرزندانش می رفت،تا غروب بازمی گشت.مادر بزرگم مانند همه مادربزرگ ها،بسیار مهربان بود.به خاطر دارم که یک قوطی فلزی کوچک داشت که همیشه در آن برای من پول جمع می کرد.موهایش شبیه زنان بختیاری بلند بود و همیشه از"حنا"استفاده می کرد.کوچکتر که بودم،همیشه قبل از خواب برایم قصه می گفت.قصه هایی که ریشه در فرهنگ و فولکلور بختیاری و چهارمحال و افسانه های ارمنی داشتند.

پدرم به همه احترام می گذاشت،خصوصا به مادرم و به فامیل و بستگان.درب خانه ما همیشه باز بود.وقتی دوستان ارمنی یا مسلمانم با من به خانه می آمدند،هیچ وقت پدرم از من نپرسید این یا آن،کی هستند.هنوز هم وقتی دوستان زنگ می زنند از پدرم و نوع برخوردش به نیکی یاد می کنند.

یکی از عکس های پدرم که خودش پشت نویسی کرده،مربوط به سال1947میلادی است که در محل کارش،سلویج(انبار مازاد)چشمه علی گرفته شده است.

 

1

دستخط میرزا ماتاووس پشت عکس سلویج چشمه علی به ارمنی

 

چنانچه گفتم،حتی اهالی دهات دور هم"میرزا ماتاووس"را می شناختند.دوستان زیادی داشت. از بین ارامنه افرادی همچون؛هرتون نوراویان،کسپر کمرزیان،متوس،هوسپ سمولیان و خیلی هم دوستان بختیاری داشت.

دوست خوبی هم در دشت لالی داشتیم که بچه هایشان "تیگرن" و "انیگ " همبازی من بودند و متاسفانه اسم فامیلی شان یادم رفته.

عموی من"اپکر منصوریان"هم که مقیم اهوز بود بيشتر پنجشنبه و جمعه ها از اهواز به خانه ما می آمدند.

روح والدین شما و همه  درگذشتگان،شاد.جناب منصوریان اکنون لطفا از تاریخ و محل تولد و تحصیلات ابتدایی خود برایمان بفرمایید و اینکه بچه های ارامنه مسجد سلیمان در مدارس جداگانه درس می خواندند یا کلاس ها یکسان بود؟

من۲۰بهمن ۱۳۱۹خورشیدی در محله چشمه علی مسجدسلیمان بدنیا آمدم.در چشمه علی ارامنه کم بودند.تمرکز و کلونی ارامنه بیشتر در محلات نمره چهل و نفتون بود.در نمره چهل دبستان ارامنه بنام دبستان مهرداد به بچه های ارمنی اختصاص داشت،اما فاصله خانه ما تا محله  نمره چهل خیلی زیاد بود.به همین دلیل من در دبستان ابتدایی"سینا"درس خواندم.منظورم این است که علیرغم وجود دبستان مخصوص ارامنه،منعی برای تحصیل ما در مدارس دیگر نبود و مشکلی از این نظر نداشتیم.خاطرم هست که تنها در زنگ کلاس شریعت(تعلیمات دینی)اجازه نداشتم در کلاس بمانم.بیرون کلاس تنهایی بازی می کردم و کلاس شریعت همکلاسی های مسلمان و دوستان خوبم،برای من نوعی زنگ ورزش و تفریح بود و از این ممنوعیت حضور در کلاس،نه تنها ناراحت نبودم،بلکه بسیار هم راضی بودم.

در مدرسه و محله هم همبازی های زیاد داشتم.همسایه ما خانواده پر جمعیت و مهربان"اخباری"،چهارخواهر و شش برادر بودند که تا امروز هم جزو خواهران و برادران من هستند و بچه های آنها مرا عمو و دایی صدا می کنند.

پس ارتباط شما با دیگر همشهریانتان خیلی خوب بوده؟

این موضوع تقریبا در بین تمامی قدیمی های مسجدسلیمان مصداق دارد.امروزه عبارتی مرسوم شده تحت عنوان؛"همزیستی مسالمت آمیز".می خواهم بگویم،زندگی ما در مسجد سلیمان حتی فراتر از این عبارت بود!وقتی دو یا چند خانواده با هم روابط صمیمانه ای پیدا می کردند.فارغ از قومیت و دیانتشان،واقعا یک خانواده بودند و خواهر یا برادر گفتن،صرفا یک"تعارف"نبود.من در تمام دوران کودکی،نوجوانی و جوانی ام در مسجد سلیمان،هیچگاه به اینکه با دوستانم تفاوت مذهبی دارم فکر هم نکردم، آنها هم همینطور.

بجز بختیاری ها و کلا ایرانی ها،ارتباط خانواده های ایرانی و خارجی چگونه بود؟

دوستان من البته بیشتر از میان بچه های بختیاری زیاد بودند.هنوز با چند نفری تماس دارم.در ۱۳سالگی با یک پسر آمریکایی بنام "دانیل"  آشنا شدم.دوستی با دنیل باعث شد که من در ۱۵سالگی زبان انگلیس را خوب یاد بگیرم.با آشنا شدن با"دانیل کارت رایت"به دنیای دیگری وارد شدم.خانواده او و دیگر خانواده‌ های امریکایی ساکن در مسجد سلیمان خیلی زود مرا به خانه خود راه دادند.برخی از این خانواده ها از گروه مدیران ارشد نفت در مسجدسلیمان بودند.خاطرات خوبی از ایشان دارم که به آینده من نیز خیلی کمک کرد.سال های زیادی دوستم را گم کردم تا چند ماه پیش اول یک پیام از"رندا"و بعد از "دانیل"داشتم،نمی دانید چقدر خوشحال شدیم.امیدواریم همدیگر را ملاقات کنیم ولی چه زمانی و کجا؟؟.....نمی دانم!

یکی از معدود عکس هایی که با "دانیل"  دارم من و او را با دوچرخه ای که پشت سرمان است در باغ خانه شان در"تلخاب"نشان می دهد.منطقه تلخاب مسجدسلیمان،محل زندگی خانواده های امریکایی و انگلیسی بود و البته بعدها به منازل سازمانی ارتش تبدیل شدند.

 

2_Copy

سارو منصوریان و دانیل کارت رایت دوست امریکایی در تلخاب مسجدسلیمان سال 1958

 

در محله نمره چهل مسجد سلیمان،کلیسا و مدرسه ارامنه نیز قرار داشت،از آنجا خاطره ای دارید؟ضمنا از سایر اعضای خانواده هم برایمان بفرمایید.

من البته چنانچه گفتم در چشمه علی بودم و همانجا هم مدرسه رفتم،اما می دانم که حدود هفتاد سال پیش کودکستان اختصاصی ارامنه در نمره چهل افتتاح شده بود.همسر من،که او هم متولد مسجد سلیمان است در همین کودکستان آموزش دید.همسرم تا دوازده سالگی در مسجدسلیمان درس خوانده و زندگی کرده و بعد به همراه خانواده به تهران مهاجرت کردند.او عکس های فوق العاده ای از مراسم مذهبی و جشن ها در کلیسای نمره چهل دارد که برایتان ارسال می کنم.در کلیسای نمره چهل جشن ها و مراسم زیادی برگزار می شد.پسرعمه من"اسیک سملین"هم در گروه نوازندگان بود.خاطرات من از کلیسا مربوط به عید پاک هست که تخم مرغ بازی می کردیم.

 

7

همسر آقای منصوریان و دوستان ارمنی در حین روشن کردن شمع در کلیسای نمره چهل

 

5

دخترخانم ارمنی در حین انجام دعا در کلیسای نمره چهل مسجدسلیمان

 

6_Copy

محراب کلیسای نمره چهل مسجدسلیمان

 

شاید برایتان جالب باشد که بدانید ارامنه جشن چهارشنبه سوری را هم برگزار می کردند.در حیاط کلیسا آتش روشن می کردیم و از روی آن می پریدیم.خاطرات من از مسجد سلیمان تا هجده سالگی بوده که به تهران مهاجرت کردیم،اما این خاطرات مهمترین خاطرات زندگی من هستند.همانطور که گفتم دبستان مهرداد ارامنه هم در همان محله بود که گویا بعد از انقلاب تعطیل شد.

 

FBD8~1_Copy

محوطه بیرون کلیسای نمره چهل در یک روز عید پاک

 

خانواده ما هم کم جمعیت نبود.ما سه برادر و سه خواهر بودیم و من آخرین فرزند این خانواده هستم.عکسی از دوران نوجوانی دارم که برایتان می فرستم و در آن عکس اعضای خانواده ام را می توانید ببینید.از چپ به راست؛من-برادر بزرگترم"آرتاش"که اکنون در سیدنی استرالیاست.خواهر وسطی ام"هاسمیک"که اکنون در آلمان زندگی می کند.مادر و پدرم.کوچکترین خواهرم؛"هراچیک"که اکنون در اسپانیا زندگی می کند.خواهر بزرگم"آرمیک"و برادر دومم"سیمون"در کنار مادربزرگم.


مسجدسلیمان عکس خانوادگی خانواده منصوریان

مسجدسلیمان عکس خانوادگی  خانواده منصوریان
 

پدربزرگم"رستم"نام داشت و در جوانی فوت شده بود و متاسفانه ما عکسی از او در اختیار نداریم.برادر بزرگ آرتاش،سابقه ی زیادی در شرکت نفت داشت.آخرین پستش،ریاست اداره بهداشت مسجدسلیمان بود.خواهر بزرگم "آرمیک" ،مدتی در دفتر اصل چهار ترومن در اهواز کار کرد و بعد هم در تهران منشی شرکت نفت شد.سومین فرزند؛"سیمون"،مدتی کارگر بود.بعد رفت تهران و مدت زیادی در شرکت هواپیمایی بریتیش ایرویز کار کرد بعد هم در شرکت نفت مشغول به کار شد.

چهارمین فرزند،خواهرم "هاسمیک"،بعد از ازدواج به آلمان رفت.خواهرم "هراچیک" نیز در ۱۸سالگی با یک ایرلندی ازدواج کرد و به انگلیس رفت.

من البته هیچ وقت برای شرکت نفت کار نکردم،اما ما در مسجدسلیمان با نفت زندگی کردیم و همواره خود را خانواده  بزرگ نفت می دانستیم و می دانیم

لطفا از خاطرات تان در مسجدسلیمان چند نمونه بفرمایید.

یکی از شیرین ترین خاطره های توام با شیطنت بچگی این است که خط قطار از نزدیکی خانه ما رد می شد.تا ایستگاه ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر بود.به محض اینکه قطار می آمد،ما می پریدیم توی واگن و می رفتیم تا ایستگاه.آنجا خانه ی دوستم،"عیسی "بود.اول منطقه ریل وی.

رئیس قطار "شیخ امین اخباری"،در ضمن همانگونه که گفتم همسایه ما هم بود و تا امروز با این خانواده دوست هستم،بیشتر از دوست مثل خواهر و برادر.همبازی و با هم بزرگ شدیم.

دوست همیشگی و بسیار عزیز دیگر من،"حسین خرم زاده"،هنوز امید آن را داریم که روزی با هم به مسجد سلیمان برویم.حسین در تهران زندگی می کند.دلمان برای کوهای ام.ای.س تنگ شده،ولی هر وقت بخوام،چشمهایم را می بندم و می رم بالای کوه.

طبیعی است که هر زندگی آکنده از خاطرات خوب و بد است.از خاطرات بد نمی‌ خواهم چیزی بنویسم.

عضویت در گروه پیشاهنگی مسجدسلیمان از دیگر خاطرات شیرین من است.سال19۵9میلادی نخستین گروه پیشاهنگی مسجدسلیمان در جمبوری امجدیه تهران شرکت کرد.به گواه داوران گروه پیششاهنگی مسجدسلیمان که با کمک مالی شرکت نفت درست شده بودبهترین و مجهزترین گروه کشور بود.نخستین سفر من با قطار از اهواز به تهران همان سفر پیشاهنگی بود."پرویز آذرمهر"،"رضا فرهنمند"،"فرهاد مستوفی"،"فریبرز موزرمی"،"بیژن ایثاری"،"همایون زیمران" و" ایرج اناویم" برخی از دوستان من در گروه پیشاهنگی مسجدسلیمان بودند و آقای "اعتمادی" نیز سرپرست گروه ما بود.

 

3

عکس یادگاری گروه پیشاهنگی مسجدسلیمان در چادر کمپ پیشاهنگی در تهران

 

4

عکس یادگاری گروه پیشاهنگان مسجدسلیمان با سایر پیشاهنگان در گردهمایی تهران


من همچنین عضو باشگاه سوارکاران بودم و چند مرتبه در مسابقات اسب سواری شرکت کردم و در چند مسابقه هم دوم یا سوم شدم.علاوه بر سوارکاری،شناگر خوبی هم بودم.با دوستم مرحوم "منوچهر ادیب‌ پور "از باشگاه مرکزی در چندین مسابقات اول شدیم،متاسفانه چیزی در این باره در کتاب"شهر من مسجدسلیمان"زحمت دوست خوبمان"منوچهر یاوری"ذکر نشده.با منوچر در این باره صحبت کردم،قرار شد در چاپ بعدی در این باره بنویسد.

"منوچهر ادیب ‌پور" بعدها نظامی شد و رئیس  شهربانی شیراز شد.آخرین ملاقات من با او در سال ۱۹۷۴ اتفاق افتاد که چند روزی مهمان او بودیم."ادیب ‌پورها" از خانواده های خوب مسجد سلیمان بودند."منوچهر "متاسفانه عاقبت خوشی نداشت و در درگیری های انقلاب پنجاه و هفت کشته شد.

ما در مسجد سلیمان خاطرات خوبی داشتیم.دوستانی عزیزتر از جان و مهربان.افرادی همچون خود مرحوم"خاچیک"و خیلی های دیگر.

 

گروه پیشاهنگی مسجدسلیمان در امجدیه تهران

گروه پیشاهنگی مسجدسلیمان در امجدیه تهران
 

بیشتر ارمنه کارمند اداری بودند.چند رئیس ارمنی هم در شرکت نفت داشتیم. در آن زمان فکر می‌کنم حدود ۴۵۰ خانواده ارمنی در مسجد سلیمان بودند.خانواده ها و افرادی همچون من که هیچگاه تفاوت نژادی و مذهبی بین خود و دیگر همشهریانمان احساس نکردیم.

آقای سارو از وقتی که برای تنظیم این مصاحبه تاریخ شفاهی قرار دادید،سپاسگزارم و برایتان بهترین ها را آرزو دارم.

من هم از شما سپاسگزارم و برای همه همشهریان عزیز و همه هموطنان خوبم بهترین ها را در این روزهای سخت،آرزو می کنم.امیدوارم روزی با هم به مسجدسلیمان زیبا برویم.