روياي ناتمام افغان ها درانبار شماره یک مشهد

چهارشنبه هفدهم مهر ماه 1398روياي ناتمام افغان ها درانبار شماره یک مشهد

انبار شماره یک نفت مشهد که تبدیل به موزه پخش فراورده های نفتی کشور شده است،سال ها مهمترین پایانه ذخیره سازی و توزیع نفت در شمال شرق کشور بوده و به واسطه همجواری با افغانستان سالیان متمادی نیز مبدا نفتکش هایی بوده که از مشهد به قصد افغانستان نفت کوره حمل می کردند. در پژوهش تاریخی پیرامون جنبه های مختلف فعالیت این مرکز مهم نفتی ایران،  به این نتیجه رسیدیم که در دوره ای حتی تلاش شده از این مرکز بنزین نیز به افغانستان صادر شود، تلاشی که حاکی از ظرفیت بالای این مرکز بود اما به دلیل مسایل مختلف نافرجام ماند .

منوچهر فرمانفرمایان که سال ها متولی پخش فراورده های نفتی کشور بود در این زمینه در کتاب "خون و نفت"به نکات جالب توجهی اشاره كرده و ضمن معرفی وضعیت سیاسی و اجتماعی و پیشینه تاریخی افغانستان ، می نویسد:

وقتي لوله كشي به رشت و مشهد انجام شد،ما به بررسي امكان صدور نفت سفيد و بنزين به افغانستان پرداختيم.در سال 1339، شوروي به شمال افغانستان، ازجمله كابل،نفت مي‌رساند، در حالي كه كمپاني شِل نفت را از پاكستان و با هزينه بالا به جنوب اين كشور مي‌رساند. اما باز هم كشور دچار كمبود شديد بود. بنابراين، ما با ارسال بيش از 50هزار بشكه در ماه كار را شروع كرديم، گرچه من مي دانستم كه نياز آنها بسيار فراتر از اين است. افغانستان كشور بسيار سردسيري است- بسيار سردتراز ايران- و بيشتر درختان نزديك به مناطق مسكوني قطع شده بود و مردم ساكن در روستاها و مناطق غيرشهري، كه به وسيله حمل چوب از كوهستان ها راهي  نداشتند، از نداشتن امكانات گرمايش كافي در رنج بودند.

افغانستان طي قرن ها يكي از ايالات ايران بود، تا اين كه انگليسي ها كه مي‌خواستند بين ايران، روسيه و هند يك منطقه حايل ايجاد كنند، در قرن نوزدهم ميلادي (سيزدهم شمسي ) تلاش كردند كه آن را از ايران جدا سازند.در دو جنگي كه درگرفت،بيست هزار سرباز انگليسي و چهل هزار هندي در گردنه خبير كشته شدند.از آن پس،انگلستان طرح تسلط بر افغانستان را كنار گذاشت و به جاي آن كمك كرد تا افغانستان مستقل شود.

با اين حال، روابط ايران و افغانستان صميمانه ماند. زبان، فرهنگ و مذهب افغان ها با ما مشترك است.مرز ميان ما صحراي وسيع و خشكي است به طول بيش از 800 كيلومتر كه هيچ‌گاه نگهباني جدي نداشته است.به نظرم روشن مي آمد كه ما مي‌توانيم با تامين نفت مورد نياز آن ها به قيمت ارزان، اين دوستي را تقويت كنيم. مصرف آنها به نحو مضحكي پايين بود-فقط يكصدهزار بشكه در ماه- و ما، برخلاف روس ها يا شل، به آساني مي توانستيم آن را تامين كنيم. ما خط لوله‌اي داشتيم كه تا 240 كيلومتري مرز امتداد داشت. از آنجا مي‌شد نفت را با كاميون از مرز عبود داد.

من در سال 1339 و باز هم در سال 1340 به كابل سفر كردم و در آنجا به سردار سلطان محمد قاضي،برادر زن شاه و رئيس هواپيمايي معرفي شدم. ما با هم به توافق رسيديم و قرار شد ايران بخش مهمي از نيازهاي سوختي افغانستان را تامين كند.

گام بعدي اين بود كه همكار سابقم"يان بوور"را، كه حالا رئيس"شل" بود، ببينم. با او در پاريس ملاقات كردم و سعي كردم نظر مساعد او را جلب كنم. موقع صرف ناهار در رستوران فوكه، از او پرسيدم اگر ما نفت افغانستان را تامين كنيم، تاثيرش بر كار او چگونه خواهد بود. او تاييد كرد كه شل از فعاليت در افغانستان زيان مي‌بيند، اما مثل بسياري از ترتيبات نفتي ديگر، اين كار به دلايل راهبردي انجام مي‌شود. او از اينكه مي‌ديد ما مايليم اين كار را در آنجا در دست بگيريم، خوشحال شد و فورا دو نفر را كه اهل لندن بودند فرستاد تا با من صحبت كنند.

باقي مي‎ماند شوروي ، كه هيچ وقت نمي‌توانست به قيمتي كه، پيشنهاد مي‌كرديم، به افغانستان  نفت دهد. با اميد زيادي به تهران برگشتم. اميدوار بودم كه ما به زودي افغانستان را از نظر بازرگاني و صنعتي به خودمان وابسته خواهيم كرد. اين نه تنها سياست خوبي براي ايران بود، بلكه افغان ها را از دست شوروي نجات مي‌داد.اما وضع جغرافياي سياسي افغانستان بيش از آن كه من تصور مي‌كردم تغيير كرده بود. نخست آمريكايي‌ها و بعد شوروي ها چشم به منطقه دوخته بودند، و هر طرحي براي افزايش نفوذ ايران در آنجا بي‌درنگ با مخالفت و مانع تراشي روبرو مي‌شد. پيشنهادات از نظر مالي نه شدني و نه مناسب بود . واضح بود كه به او گفته شده افغانستان داغتر از آن است كه بشود به آن دست زد.

در نتيجه، شوروي و شل به كارشان در آنجا ادامه دادند. از آن گذشته،به خاطر ارائه پيشنهادي كه ما را درگير مي‌كرد، به من انگ فضولي هم زدند و بدين وسيله نمك هم روي زخمم پاشيدند.

حالا كه ديگر به تفكر ديوان سالارانه عادت كرده بودم،اين موضوع را خيلي به خودم نگرفتم،چون مي‌دانستم كه به زودي خواهد گذشت. چند ماه بعد كه شركت نفت مرا مامور كرد كه براي دولت افغانستان از فرودگاهي نزديك قندهار بازديد و آن را ارزيابي كنم، تعجب نكردم. قندهار شهري بود كه 160 كيلومتر از مرز فاصله داشت.هواپيمايي ايران و هواپيمايي افغانستان مي‌خواستند يك خط بين تهران و كابل برقرار كنند و اميدوار بودند از اين فرودگاه به عنوان ايستگاه سوختگيري استفاده كنند.

قندهار روزگاري يك شهر بزرگ مغولي بود، اما حالا واحه‌اي بود در صحرا، با چند صدخانه محقر،كه نه آب داشت و نه درختي،تنها شنهاي روان بود و گرماي شديد تابستان و سرماي آزاردهنده زمستان. متعجب بودم كه چطور كسي مي تواند در چنين جايي زندگي كند.

فرودگاه هم حيرت‌انگيز بود. به محض اين كه چشمم به آن افتاد، متوجه شدم كه به درد اين كار مي خورد. ايالات متحده آن را ساخته بود. سطح وسيع و يكپارچه اي كه در دل صحراي يخ‌زده گسترده شده بود. واشنگتن در سال 1329 بيش از 100 ميليون دلار(معادل يك ميليارد دلار كنوني)در آن خرج كرده بود، گرچه وجود آن را سري نگه داشته بودند. كسي نمي‌دانست آن را براي چه ساخته‌اند، اما بي شك هدف از آن،داشتن پايگاهي براي عمليات نظامي گسترده بوده است. اين فرودگاه كه از بسياري از فرودگاه هاي بين‌المللي آن زمان بزرگ تر بود(يقينا بزرگتر از فرودگاه تهران)، داراي چندين ميدان فرود، خانه هايي براي كاركنان (كه همه مجهز به بخاري هاي گازسوز بود،گرچه تا سه هزار كيلومتري آن يك ذره گاز هم وجود نداشت)، و تاسيسات بسيار وسيعي براي نگهداري بود كه يك ناوگان هوايي رادر خود جا مي داد. اين فرودگاه درست پس از ساخت، متروكه شده بود.

به اين مجموعه عظيم فراموش شده كه نگاه كردم، به اين فكر افتادم كه شايد اين، نقشي در معامله بين ايالات متحده و اتحاد شوروي داشته، در آن هنگامي كه آن ها در مورد پايان جنگ كره و نقشي كه هر يك بايد در كودتا عليه مصدق ايفا مي كردند، به مذاكره نشسته بودند، و چند روز پس از آن بود كه كودتا اتفاق افتاد. واضح بود كه واشنگتن براي اينجا نقشه هاي جدي داشته است. آيا ايالات متحده تصميم گرفته بود از افغانستان عقب بنشيند و اين كشور را به شوروي واگذار كند و در عوض دست مسكو را از ايران كوتاه كند؟

شوروي در وارد شدن به افغانستان، فرصت را از دست نداده بودند. آنها بي‌درنگ بزرگراه بسيار عظيم شمال-جنوب را آغاز كرده بودند كه از قله هاي هندوكش، با ارتفاع بيش از 3600 متر، مي‌گذشت. اين بزرگراه جسارت آميزترين شاهكار مهندسي بود كه من تا به حال ديده بودم. هزينه سرسام‌آور آن، جز منافع راهبردي نظامي، هيچ توجيهي نداشت. اين جاده درست از دامنه كوه ها عبور مي كرد، جايي كه بادهاي تند مي توانست در ظرف چند دقيقه آن را زير كوهي از برف دفن  كند. در نتيجه آن را به گونه اي ساخته بودند كه در زمستان كيلومترها حفاظ مشبك آن را مي پوشاند و در بهار و تابستان اين حفاظ ها كنار مي رفت. روس ها آن را هديه اي به افغان ها مي ناميدند. اما اين جاده، مانند فرودگاه قندهار، بيست بار بزرگتر از آن چيزي بود كه افغان ها به آن نياز داشتند. ايالات متحده هيج وقت درباره اين بزرگراه كلمه اي بر زبان نياورد، درست همان طور كه از سلاح هايي كه از روس‌ها از طريق همين جاده براي قبايل افغاني مي فرستادند هرگز حرفي به ميان نياورد و چند سال بعد كه تانك هاي شوروي در طول همين جاده به صورت علني و غرش‌كنان به سمت جنوب به راه افتادند، به راستي كه تعجب برانگيز به نظرمي‌آمد.

در كشورهايي اينگونه ، چنين معماهايي وجود داشت. كه در بازي بزرگتري در مقياس جهاني، مهره‌هاي پياده شطرنج بوديم، اغلب نمي دانستيم در سرزمين هايمان چه نقشه هايي طرح‌ريزي مي‌شود .من در فرودگاه قندهار براي تامين ايستگاه سوختگيري دل را به كار دادم، با اين اميد كه با گذشت زمان، صادرات نفت ما به افغانستان افزايش يابد. از كجا مي دانستم كه درست چند سال بعد، افغانستان به صحنه جنگي ديگر ميان ابرقدرت ها تبديل مي‌شود؟

 

انتخاب و تلخیص ، آرزو فروردین
کارشناس واحد پژوهش و تاریخ شفاهی مدیریت موزه ها و مرکز اسناد صنعت نفت